«همه چیز تباه شده، همه چیز پست و بی ارزش شده، فقط می‌توانم بگویم آنها ویران شدند و همه چیز خار شده

« همه چیز تباه شده، همه چیز پست و بی ارزش شده، فقط می توانم بگویم آنها ویران شدند و همه چیز خار شده. چون این فقط یک توفان نیست، که دارد برای آدم های ساده دل رخ میدهد، بر عکس این درباره داوری خود انسان است، داوری خودش بر خودش که قطعا خدا تحویلمان داده، به جرات می توانم بگویم که درش دست دارد، و هر چیزی که خدا درش دست دارد وحشت ناک تر از آن چیزی است که فکرش را می کنید، چون خودت که میبینی، دنیا خوار شده، پس به گفته من نیست، چون هر چیزی که آنها بدست بیاورند بی ارزش می شود، و چون آنها هر چیزی را با آب زیرکاهی و حقه بازی بدست میاورند، دیگر همه چیز را بی ارزش می کنند، چون آنها به همه چیز دست میزنند، خوار و بی ارزشش می کنند، تا پیروزی نهایی این راهشان بود، به چنگ آوردن، خوار کردن، خوار کردن به چنگ آوردن، یا اگه تو بخواهی می توانم جوره دیگری بیان کنم، به چیزی رسیدن، خوار کردن و در نتیجه بدست آوردن، قرن ها اتفاقاتی شبیه به این افتاده، بارها و بارها، این جور کارها گاهی موذیانه انجام می شود، گاهی گستاخانه، گاهی با ملایمت، گاهی وحشیانه، ولی با این حال بارها و بارها ادامه پیدا می کند، این فقط یک طرفه است، مثل حمله کردن یک موش از کمینگاه، چون برای یک پیروزی تمام عیار این هم لازم بود که طرف دیگر فکر کند که همه چیز عالی است، و نباید هیچ گونه دعوایی بشود، نباید هیچ گونه کشمکشی باشد، فقط نابودی ناگهانی یک طرفه، و این به معنی یک نابودی تمام عیار است، عظیم و با شکوه، تا اینکه همان برنده ها با حمله از کمین گاه روی زمین حکمرانی می کنند، و زمین فقط یک زمین کوچیک نیست، کسی که بتواند آن را از آنها مخفی کند، چون هرچیزی رو می توانند بدست بیاورند و مال خودشان است، هر چیزی را که فکرش را کنیم آنها بدست نمیاورند، ولی بدستش میاورند و مال خودشان می کنند، چون آسمان و تمام رویاهایمان همین حالا هم برای آن هاست، زمان مال آن هاست، طبیعت، آرامش بی نهایت، حتی جاودانگی هم مال آن هاست، همه چیز برای همیشه از بین رفته، و آنها خیلی باشکوه، با ابهت و کامل سر جایشان ایستادند، آنها در همین نقطه جا خوش کردند، و داشتند می فهمیدند و می پذیرفتند که هیچ خدایی وجود ندارد، و خیلی با ابهت و باشکوه داشتند قبول می کردند که از اول همین گونه بوده است، ولی حقیقتا توانایی درک این را نداشتند، آنها این مطلب را باور کردند و پذیرفتند اما نفهمیدنش، آنها گیج و سر درگم شده بودند ولی کنار نکشیدند، تا اینکه جرقه ای در ذهنشان زده شد، و دست آخر آگاهشان کرد و یکباره متوجه شدند خدایی وجود ندارد، ناگهان فهمیدند که خوب و بدی وجود ندارد، این را دیدند و فهمیدند، که اگر این گونه باشد دیگر خودشان هم نباید وجود داشته باشند، میبینی؟ همین حالا هم که داریم اینها را می گوییم، آنها همه چیز رو خاموش و بی فروغ کردند، خاموش و بی فروغ کردند مانند آتیشی که آرام علفزار را میسوزاند، یکی همیشه بازنده بود، و آن یکی همیشه برنده، شکست دادن، پیروزی، شکست، پیروزی، و یک روز اینجا و در همسایگی تو من پی بردم و فهمیدم که اشتباه می کردم، واقعا اشتباه فکر می کردم که قرار است یک روزی اینجا، روی زمین اوضاع تغییر کند، چون باور کن حالا می دانم که دیگر اینجا رنگ تغییر را به خودش نمی بیند»

@kharmagaas
دیالوگی از فیلم اسب تورین_ بلاتار