-دیوید لاک: یه مردی رو می‌شناختم که کور بود. وقتی چهل سالش بود عمل کرد و بینائیش رو بدست آورد

-دیوید لاک : یه مردی رو می‌شناختم که کور بود. وقتی چهل سالش بود عمل کرد و بینائیش رو بدست آورد.
+دختر : چطوری بود؟
- اولش خیلی خوشحال بود. چهره‌ها... رنگ‌ها... منظره‌ها... ولی همه‌چی تغییر کرد. دنیا بدبخت‌تر از اون بود که تصور می‌کرد. هیچکس بهش نگفته بود چقدر کثافت اونجاست. چقدر زشتی. همه جا زشتی می‌دید. وقتی کور بود، عادت داشت با یه تیکه چوب تنهایی از خیابون رد بشه. وقتی بینائیش رو به دست آورد، از همه چی می‌ترسید. شروع کرد توی تاریکی زندگی کردن. هیچوقت از اتاقش بیرون نمیومد. سه سال بعد خودش رو کشت.

مسافر-میکل‌آنجلو آنتونیونی

@kharmagaas