تو ای میهن!. ای مردی کە از قلۀ بلند. غرور تارک سرت بە دون دست خود

تو ای میهن!
ای مردی کە از قلۀ بلندِ
غرورِ تارُکِ سرت بە دون دستِ خود
می‌نگری و حتی یک بار از مرکب فرود نمی‌آیی
بە داخلِ ازدحامِ زخم و پاییزِ
این همە دردهایِ منتظر!

عصر هنگامی در قدم زدنی طولانی
طولانی بە درازایِ تونلهایِ بدبختی و
رنجِ مردمان
تنهایی مرا با خود به دورِ دور
به آن کوهپایەهای غم و
بە پیشِ پاییزِ زندگی و
نزدِ گُل و گیاەِ جوانمرگ بُرد.

آنجا بود کە برایِ اولین بار
بە روستایی کرولال برخوردم
بە هر وسیلەای بود، با دست، با سر
با چشم، با پا به من فهمانید
از زمانی کە او وجود دارد، نە خدا
بە او سر زدە است و
نە پیغمبر و نە جبرئیل و نە براق و
نە خلیفە و نە امیر و نە هیچ والیِ این دولت.

و بعد از آن زاغچەای دیدم
بیوەزنی بی کس و نابینا بود.
گفت: از زمانی کە من هم وجود دارم
یک بار هم ندیدم چراغی بە دیدارم بیاید و
نە یک قاشق دوایِ درد و
نە یک پتو و گلیمی و
نە پیرهن و نە یک رودوشی.

قدم زنانِ طولانیم مرا برد و همی برد
آنگاە مرغابی یک پایی دیدم،
کبوتری بی منقار دیدم،
خرگوشی بی گوش دیدم،
خری بدونِ پوزە، مادە گاوی بدون شیر
روباهی بی دُم، اسبی بی یال و
آبِ لال و
درختان بی گیسو و
زمین مُردۀ بسیار دیدم.

اسبِ بالادە، مرا برد و همی برد.
وقتی کە از آن طرف برگشتم، نیمە شبی،
ابرِ چشمم با خود فقط آن اندازە نَم داشت
کە آن را ذخیرە کند
برایِ جوشش آخرین گریۀ قصیدەای
@kharmagaas
شیرکو بیکس