زرتشت چون این سخنان را بگفت باز در مردم نگریست وخاموش شد

زرتشت چون این سخنان را بگفت باز در مردم نگریست وخاموش شد.آنگاه با دل خود گفت: اینان می ایستند و می خندند،اینان مرا در نمی یابند،من دهانی بهر این گوشـــها نیستم.آیا نخست می باید گوشهایشان را فرو کوفت تا بیاموزند که از راه چشم بشنوند؟ یا می باید همچون کوس و واعظان توبه ، غریو بر کشـــید،یا اینان تنها گنگان و لالان و چشمان کور را باور می دارند؟اینان را چیزی است که بدان می بالند،چه می نامند آن مایه ئ به خود بالیدن را؟{ فرهنــــگ } می نامندش و همان است که اینان را از بزچرانان برتر می نشاند.از این رو دوست نمی دارندکه واژه ئ { خـــوار } را در باره ی خویش بشنوند،پس من با غرورشان سخن خواهم گفت.پس من از خوار شمردنی ترین کسان با ایشان سخن خواهم گفت،و آن واپسیـــن انســــان است.و زرتشت با مردم چنین گفت:اکنون وقت آن است که انسان هدفِ خویش را فرا روی نهند،اکنون وقت آن است که انسان تخم برترین امیدش را بکارد.زمین اش هنوز برای آن چندان که باید قوی است،اما این خاک روزگاری تُنُک مــایه و سترون خواهد شدو دگر درخت بلندی از آن نتواند رست.دردا زمانی فرا رسد که انسان دِگَر خَدَنگ اشتیاق خود را فراتر از انسان نیافکند و زه کمانش خروشیدن را از یاد ببرد.با شما می گویم،انسان را در درون خمیره ای می باید تا اختری رقصـــان از او بـــزاید.شما را می گویم که هنوز ،در خود، خمیره دارید.دردا، زمانی فرا می رسد که از انسان دگر اختری نزاید،دردا،زمانه ی خوار شمرده ترین انسان فرا می رسد،انسانی که دگر خود را خوار نتواند شمرد.هـــان،به شما من ،واپسین انســـان را نشان می دهم.عشق چیست؟آفریدن چیست؟اشتیاق چیست؟واپسین انسان چنین می پرسد و چشمک می زند.زمین کوچک شده است و بر روی آن واپسین انسان در جست و خیز است،انسانی که همه چیز را کوچک می کند،نسل او همچو پشه، فنا ناپذیر است،واپسین انسان درازترین عمـــر را دارد.مـــا خوشبختی را اختراع کردیم،واپسین اانسان ها چنین می گویند و چشمک می زنند،آنان مکانهایی را که زندگی در آنها دشوار است رها کرده اند،زیرا که انسان به گرما نیاز دارد،هنوز همسایه را دوست می دارند و خود را بدو می سایند،زیرا که انســان به گرمـــا نیــــاز دارد.بیمار گشتن و بد گمان بودن را گناه می شمرند، با ترس و بیم و اضطراب و دلهره و پروا گامی بر می دارند،دیوانه است آنکه هنوز بر سنگها و بر آدمیان در می غلطد.گهگاه اندکی زهر که رویاهای خوش می زاید و سر انجام زهــــر بسیـــار برای مـــرگی خوش آیند و آرام و بی درد.هنوز کـــار می کنند،زیرا کـــار مایه ی سرگرمیست،اما می پایند که این سرگرمی توان فرسا نشود.دیگر نه کسی توانگر می شود و نه تهی دست،که این هردو بار گرانند،چه کسی دیگر می خواهد فرمان روا باشد و چه کس فرمان بردار؟که این هر دو،بار گرانند.یک رَمـــه بی هیچ شبـــان!همه یکسان می خواهند و همه یکسانند،هرکه جز این بیند به پـــای خویـــش به تیمارستان می رود.هوشمند ترینان شان می گویند:پیش از این جهانیـــان همـــه دیوانه بودند،وچشمـــک می زند.زیرک اند و از هرچه تا کنون روی داده با خبر اند،پس بر همه چیز خنده می زنند.هنوز باهم می ستیزند،اما زود با هم می ســازند،مبادا معده هایشان خراب شود.خوشی های کوچک روزانه ای دارند و خوشی های کوچک شبانه ای،اما نگران تندرستی خویش نیز هستند.مـــا خوشبختی را اختراع کرده ایم ،واپسین انسان ها چنین می گویندو چشمک می زنند.و اینجا نخستین گفتار زرتشت که آن را پیش گفتار نیز نامیده اند پایان گرفت.زیرا در اینجا غوغای شادی جمعیت رشته ی کلامش را گسست.آنـــان فـــریاد زدند:زرتشت این واپسین انسان را به ما ارزانی دار،ما رابه صورت این واپسین انسانها درآر تا ما ابــر انســـان را به تو ارزانی داریم.سپس مـــردم همگی غــــریو شادی کشیدند و هلهله سر دادند و خندیند.بـــآری، زرتشت غمیـــن شد و با دل خــود چنین گفت:آنان مـــرا در نمی یابند،من دهانی بهر این گوشها نیستم.گویا دیر زمانی در کوهستان زیسته ام و به جویباران و درختان گوش سپرده ام،حال با آنان چنان سخن می گویم که با بـــز چـــرانان.روانم آســـوده است وروشن،چون کوهســـاران بامدادی.اما آنــان سـَــردَم می پندارندو سخره ام می کنند با بذله هایی هولنــاک.اکنون مـــرا می نگرند و خندانند:اما با آن خنده از من بیزار نیـــز هستند.خنده هــــآشـــان ســـرداســـت.
@kharmagaas
چنین گفت زرتشت ،نیچه