باری، زرتشت در مردم نگریست وحیران بود

باری، زرتشت در مردم نگریست وحیران بود.سپس چنین گفت:انسان بندی است بسته میان حیوان و ابــر انسان ،بندی بر فراز مغاکی.فرا رفتنی است پر خطر،در راه بودنی پر خطر،واپس نگریستنی پر خطر،لرزیدن و درنگیدنی پر خطر.آنچه در انسان بزرگ است این است که او پل است نه غــایت،آنچه در انسان خوش است این است که او فرا شدی است و فرو شدی.دوست می دارم آنانی را که جز فرو شدن زندگی دیگــر نمی شناسند،زیرا که ایشان فرا شوندگانند.دوست دارم خوار شمارندگان بزرگ را،زیرا که پاس دارندگان بزرگ اند و خَدَنگ های اشتیاق به سوی کرانه ای دگـــر.دوست می دارم آنانی را که برای فرو شدن و فدا شدن ،نخست فراپشت ستارگان ، از پی دلیل نمی گردند،بل خویش را فدای زمین می کنند تا زمین روزی از آنِ ابـــر انســان شود.دوست می دارم آنرا که برای شناخت می زید،شناخت را از آنرو خواهان است که می خواهد روزی ابر انســـان بزید.و چنین، خواهان فروشد خویش است.دوست می دارم آنرا که کار می کند و می سازد تا آنکه خانه ای بهر ابر انسان بنا کند و زمین و جانور و گیاه را بهر او اماده کند:زیرا این چنین خواهان فرو شد خویش است.دوست می دارم آنرا که به فضیلت خویش عشق می ورزد،زیرا فضیلت خواست فرو شد است و خدنگ استوار اشتیاق.دوست می دارم آنر ا که از جـــان چکه ای بهر خویش باز نمی گذارد،بل می خواهد سرا پا جـــان فضیلت خویش باشد.بدین سان، در مقام جـــان،بر پل گـــام می نهد.دوست می دارم آنرا که فضیلت خویش را خواهش و سرنوشت خویش می سازد و این گونه بهر فضیلت خویش هنوز زیستن خواهد و یـــا دیگــر نزیستـــن.دوست می دارم آنرا که فضایل بسیار نمی خواهد ،زیرا که یک فضیلت بِه است از دو فضیلت،زیرا که یک فضلیت چنبری است استوار ترو ستون وش تر برای در آویختن سرنوشت.دوست می دارم آنرا که روانش خویشتن بر باد ده است ونه اهـــل سپاس خواستــن و نه اهل سپاس گزاردن؛:زیرا که هماره بخشنده است و بدور از پاییدن خویـــش.دوست می دارم آنر اکه چون تــاس به سودش افتد،شرمســــار شود و پرسد:نکند من قمار بازی، فریبکـــار باشم؟زیرا که خواهان فنـــاست.دوست می دارم آنرا که پیشاپیش کردارش کلام زرین می گستراند و هماره بیش از آنچه نوید می دهد به جای می آورد،زیرا که خواهان فروشد خویش است.دوست می دارم آنر اکه آیندگان را بر حق می کند،گذشتگان را نجات می بخشد،زیرا می خواهد که جــــان را ،بر سر کار کنونیان نهد.دوست می دارم آنرا که خـــدایِ خویش را نیز گوشمـــال می دهد،زیرا عاشق خدای خویش است،پس باید با غضب خدایش فنا شود.دوست می دارم آن را که روانش در زخم پذیری نیز ژرف است و پیشامدی کوچک او را نابود تواند کـــرد،پس شـــادمـــانه پـــای بر پـــل می گـــذارد.دوست می دارم آن راکه روانش چونان سرشار است که خویش را از یاد می بردو همه چیز دردرون اوست،پس همه چیز مایه ئ فروشد او می تواند شد.دوست می دارم آنرا که آزاده جـــان است و آزاده دل( آزاد و آزاده )،بدین ســـان سرش نیست مگـــر اندرونه ئ دلــــش،بـــاری،دلـــش او را به فرو شدن می کشاند.دوست می دارم آنان را که چون، چکه های گـِــرانند و یکایک از ابر تیره ئ آویخته بر فـــراز بشـــر فرو می چکند،اینان بشارتگران آذرخش اند و همچو به رسم بشارتگران فنــا می شوند.هـــان،منم ،یک بشارتگر آذرخش و چکه ای گران از اَبـــر،اما آذرخش من نامش اَبــَـر انسان است.

چنین گفت زرتشت،نیچه
@kharmagaas