خدایان کم و بیش همه چیز به من بخشیده بودند؛ نبوغ، تبار ممتاز، جایگاه برجسته‌ی اجتماعی، استعداد، جسارت فکری … من از هنر، فلسفه ساخت

خدایان کم و بیش همه چیز به من بخشیده بودند؛ نبوغ، تبار ممتاز، جایگاه برجسته ی اجتماعی، استعداد، جسارت فکری... من از هنر، فلسفه ساختم و از فلسفه، هنر. فکر آدم ها و رنگ اشیا را دگرگون کردم؛ هیچ یک از اعمال و سخنانم نبود که مردم را شگفت زده نکند؛ نمایش نامه نویسی یعنی عینی ترین فرم شناخته شده ی هنری را برگزیدم و در همان حال که دامنه اش را وسعت و شخصیت پردازی اش را غنا می بخشیدم و....
در کنار این ها چیزهایی داشتم یک سره متفاوت. خود را به جذبه های دیرپای کامجویی و رخوت سپردم. به بی کارگی تن دادم و خودآرایی و مدپرستی پیشه کردم. طبایعی حقیر و جان هایی پست در اطرافم گرد آوردم. نبوغم را آگاهانه هدر دادم و از تباه کردن یک جوانی فناناپذیر دستخوش لذتی غریب شدم. خسته از در اوج بودن، در جست وجوی هیجان هایی تازه به اعماق رفتم. انحراف در قلمرو شور و احساسات، در نزد من جایگاهی مشابه پارادوکس در قلمرو تفکر یافت. تمنا در نهایت، بیماری ای بود یا جنونی، یا هر دو. رفته رفته به زندگی دیگران بی اعتنا شدم. هر کجا خوش داشتم، تفریح می کردم و می گذشتم. فراموش کردم که هر عمل جزئی زندگی روزانه، شخصیت انسان را می سازد یا آن را تباه می کند و به این ترتیب روزی او ناچار می شود هر آنچه را در خلوت مرتکب شده، با فریادی از بام خانه آشکار کند. دیگر صاحب اختیار خودم نبودم. دیگر بر روحم فرمان نمی راندم، و این را نمی دانستم. به تو مجال دادم تا بر من مسلط شوی و به پدرت، تا مرا بترساند. رسوایی هولناکی در انتظار بود. اکنون تنها یک چیز برایم مانده و آن فروتنی مطلق است، درست همان طور که برای تو فقط یک چیز مانده، و آن نیز فروتنی مطلق است. بهتر است از عرش به زیرآیی و فروتنی را در کنار من بیاموزی
@kharmagaas
اسکار وایلد