وجودی اوست که کون فی العالم است

وجودی اوست كه كَون في العالم است. به عبارت ديگري تفهم طريق بنيادي ديگر است كه اين كَون في العالم داشتن بر وي آشكار مي شود. به استناد همين تفهم است كه ما قبل از آن كه به صرف عمل تفسير كردن يك چيز و يا يك متن روي آوريم، آن را تفسير كرده و بنابر اين عالم خود را به چيزي مي گيريم. دازاين با هر چه مواجه مي شود آن را به تماميت تفهمي مربوط مي كند كه از قبل دارد. بنابر اين معاني به دلخواه به اشياء داده نمي شوند بلكه آنها متضمن ارتباط دادن اشياء به آن تماميت فهمي اند كه دازاين از قبل با خود مي آورد. بنابر اين معناداري زبان و كلمات نيز از لواحق نحوه خاص وجودي انسان يعني كون في العالم است. عالم است كه در كلمات ظهور پيدا كرده و لذا خود كلمه شأن تفسيري دارد.گفتار به لفظ آوردن مفهوم «بودن» اشياء است. به بيان ديگر ما از نحوه وجودي خود و از عالم- داشتن خود تفهمي داريم. حال اگر اين تفهم را به زبان بياوريم، گفتار حاصل مي شود. لذا گفتار و سخن گويي از وجوه اگزيستانسيال دازاين است. با لحاظ هر سه اين ساختارهاي اگزيستانسيال مي توان گفت كه «سخن گفتن وقتي به كامل ترين وجه مفهوم واقع مي شود كه در آن«حال حضور و وضع ذهني »و«تفهم »هر دو در معيت هم باشند نه اين كه در مجال جداگانه اي بخواهيم اين دو را با هم آوريم و يكي كنيم.»بنابر اين كليه اقوال و سخنان آدمي فرع بر عالم داري اوست. به واسطه عالم داري دازاين و خصوصيات اگزيستانسيالي كه به همين دليل بر او مترتب است، زبان و اقوال و كلمات نمي توانند صرفاً از حيث وصف بياني شأن مورد لحاظ واقع شوند. اين مطلب از اين جهت مهم است كه عموماً در مباحث زبانشناسي شأن بياني زبان را مبدأ قرار مي دهند و زبان را ابزاري براي انتقال مفاهيم مي دانند و الفاظ و عبارات را صرفاً علايم و نشانه هايي مي گيرند كه شأن اطلاع رساني دارند. اين نظرگاه در حقيقت فراموش كردن شأن اگزيستانسيال تفسيري زبان است. شأني كه در آن وجود در كلمات ظهور پيدا مي كند و عالم داشتن آدميان در گفتار مي آيد.بنابر اين تاكنون به صورت اجمالي دو مرحله از تفكر مربوط به زبان هايدگر را بيان داشتيم. در مورد مرحله سوم به طور خلاصه مي توان گفت كه در اين دوره زبان عين تفكر مي شود و ديگر نمي توان به ساحتي پيشازباني قائل بود. ديگر نه تنها زبان صرفاً واسطه اي براي انتقال معاني نيست بلكه زبان خود «ذات اصيل و نخستين حقيقت است.» از يك زاويه، اين تغيير ديدگاه هايدگر مي تواند مربوط به تغيير تلقي وي از عالم باشد. اگر بخواهيم دو معنا از عالم را در اينجا بيان كنيم اين طور مي توان گفت كه عالم در «وجود و زمان» قلمرو مأنوسي از دلالت ها و شبكه معاني درهم تنيده و پيچيده است؛ اما در دوره متأخر هايدگر، موجودات به مثابه يك كل (البته نه به معناي مجموعه اي از موجودات) مقوم و برسازنده عالم هستند ولو اين كه تجارب اصلي همچون هيبت ناشي از مواجهه با مرگ خود، معناي مأنوس و متعارف عالم را از آن بگيرد. در اين عالم برخلاف معناي اول، زبان برآمده از معنايي پيشازباني نيست. به زعم هايدگر با پرسش از ذات و حقيقت زبان پيشاپيش پرسش از موجودات به مثابه يك كل، طرح شده است و اين در صورتي است كه زبان را صرفاً مجموعه اي از كلمات براي ناميدن چيزهاي دور و برمان ندانيم چرا كه زبان طنين اصيل و آغازين حقيقت عالم است.در اين ديدگاه كلمه، وجود، زبان و عالم درهم تنيده اند به طوري كه نه دليلي وجود دارد و نه راهي تا به حوزه اي كه در آن معني داشته باشيم ولي زبان نداشته باشيم قائل شويم. به بيان ديگر زبان ابزاري نيست كه در دست گيريم و از آن براي بيان منظور و انديشه خويش استفاده كنيم بلكه ساختار انديشه و وجود توسط زبان قوام مي يابد و ساخته مي شود و بدين لحاظ معني تام و تمام و كامل عالم فقط در اين ساختار معني مي يابد و ممكن مي شود. زبان نمايانگر و سازنده زندگي و حيات ماست و از اين رو زبان همانست كه ما در آن دازاين مي شويم. از همين رو هايدگر مي گويد كه ما با زبان سخن نمي گوييم بلكه اين زبان است كه با ما سخن مي گويد. تو گويي زبان كار آدمي نيست، بلكه زبان است كه سخن مي گويد و آدمي فقط تا آنجا سخن مي گويد كه متناظر و مطابق زبان سخن گفته باشد.
ص۴