📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
راستی پدرم چگونه بیمار شد…؟
راستی پدرم چگونه بیمار شد… ؟ هان، هیچ وقت چنین پرسشی نبود، بارها به جسم و روح در تاریک-خیال این پرسشها ماندهام. هیچ از یاد نبردهام “اما چرا ناگهان نرفتم و در اتاق را نگشودم و با پدر رو برو نشدم و پرسشها را بر او نخواندم؟ ” معلومست تا پدر را نمیشناختم، اصلا پرسش نمیتوانستم کرد. و من از شناخت پدر سراسر خالی بودم. اما اینک از دریچهی روبه آفتاب سایهای کمرنگ از او میدیدم. و به شب هنگام که نسیم درون اتاق میوزید، پیام او را به گوشم خواند و به مدهوشی بیدارم ساخت.
فردا روز همینکه آفتاب سرزد از خانه بیرون شدم. و روزگاری بعد، میانظهری که به خانه باز گشتم دیدم خواهرهایم هر دو به نیایش غذا دادن مشغولند. مادرم لب درگاه نشسته بود به جامه میزد. من هیچ نگفتم، تنها سلام کردم و با دلسوزی چشم به حرکات و چهرهی مادر دوختم. و نگفتم که دیگر پدر در آن اتاق نیست، نگفتم که خانهی ما صاحب ندارد، نگفتم که ما اصلا خانه نداریم. دلم بر مادر و خواهرهایم میسوخت و لب بهم میفشردم. به اتاقم رفتم، مدهوش به کنار دریچه ایستادم و دیگر بار به تماشای سیر آفتاب بر خاک… .
بیشک دیگر سایه-نگاه پدر را نمییافتم، اینک آنچه را در بیرون نگریستم و در درون انباشتم، پیش چشمم میگذشت و نیکتر و تواناتر ادراک میکردم.
شرف، هبوط و بال: داستانهایی که در دهه چهل نوشته شده و در نشریات پراکنده منتشر شده بودند و در سال ۱۳۵۵ به صورت کتاب منتشر شدند.
من کوچهها و خانهها و آدمها دیده بودم. به هر حرکت و نقش و صورتی چه بسیار چشم دوختم، ساعتها پشت جعبه آینهها و جلوی دکهها و خرده فروشیها ایستادم. آدمها را با زخمهای درونشان دیدم و گوناگونی آن را دریافتم. خانههای دور دست را نگریستم و پس کوچههای گمنام را. آنگاه به گیاهان و سفر شب بیپایان. و خود نیز به سفرها رفتم، به هر مغاکی جنبشی دیدم و حیات را درون موجوداتی که میخزیدند. به گاهی که از دور مینگریستم و در وحدت بیمار گون آنان از دست میرفتم، به بیابانها رسیدم، همه تنها و خوابناک در بستر بیپایان. و رمز خاک و خلوت آفتاب را دریافتم، آن زمان که به گلها و گیاهان مینگریستم، که از خاک بر آمده و به محراب روشن آفتاب در خوابناک زیبایی میشکفتند. و همهگویی ترس و غم ناپیدای خاک و آفتابند، و آفتاب خود روشنی ترس نامعلوم بر خاک. همه جانشان از پدر یافتم، و سیر اندوه او، رفتم، رفتم تا آن مکان که پدر گم شد، و من تنها شدم. همه جاغم او بود، در کوچهها آشکارا میخزید، و از لببام خانهها خاموشانه مینگریست و از خاک مدهوشانه به درون آدمها و گیاهان و فضای بیپایان نشست میکرد.
در سفر بود که دور دستها را نگریستم. آدمهایی را دیدم از بلندیها، چون سایهای شکنجه شده در تابوت حیات ناشکفته. و آنگاه در مسیر آواها و صداهای گونهگون، و وزشهای مضطرب مجهول. همانجا بود که خانهمان پیش چشمم صورت بست و اتاق پدر را خالی یافتم. و هم درونم میگذشت و تا دور دست بیابان رها میشد. بیشک و هم “او” بود که بینشان میرفت و ناگاه من در اتاقم تنها بودم “در آن وقت که نه اتاق پدر را بل که خانه را گم میکردم” آنجا فراز بلندی ناشناسی بود که مینگریست. من در اتاقی به تصویر خود درون آینه تماشا میکردم. و این بدبختی پدر بود که اینسان میآشفت و درهم میکوفت و به غمناکی فنا میساخت.