راستی پدرم چگونه بیمار شد…؟

راستی پدرم چگونه بیمار شد… ؟ هان، هیچ وقت چنین پرسشی نبود، بارها به‎ جسم و روح در تاریک-خیال این پرسشها مانده‎ام. هیچ از یاد نبرده‎ام “اما چرا ناگهان نرفتم و در اتاق را نگشودم و با پدر رو برو نشدم و پرسشها را بر او نخواندم؟ ” معلومست تا پدر را نمی‎شناختم، اصلا پرسش نمی‎توانستم کرد. و من از شناخت پدر سراسر خالی بودم. اما اینک از دریچه‎ی روبه آفتاب سایه‎ای کمرنگ از او می‎دیدم. و به شب‎ هنگام که نسیم درون اتاق می‎وزید، پیام او را به گوشم خواند و به مدهوشی بیدارم ساخت.

فردا روز همین‎که آفتاب سرزد از خانه بیرون شدم. و روزگاری بعد، میانظهری که به خانه باز گشتم دیدم خواهرهایم هر دو به نیایش غذا دادن مشغولند. مادرم لب درگاه نشسته بود به جامه می‎زد. من هیچ نگفتم، تنها سلام کردم و با دلسوزی‎ چشم به حرکات و چهره‎ی مادر دوختم. و نگفتم که دیگر پدر در آن اتاق نیست، نگفتم‎ که خانه‎ی ما صاحب ندارد، نگفتم که ما اصلا خانه نداریم. دلم بر مادر و خواهرهایم‎ می‎سوخت و لب بهم می‎فشردم. به اتاقم رفتم، مدهوش به کنار دریچه ایستادم و دیگر بار به تماشای سیر آفتاب بر خاک… .

بی‎شک دیگر سایه-نگاه پدر را نمی‎یافتم، اینک آنچه را در بیرون نگریستم و در درون انباشتم، پیش چشمم می‎گذشت و نیکتر و تواناتر ادراک می‎کردم.


شرف، هبوط و بال: داستانهایی که در دهه چهل نوشته شده و در نشریات پراکنده منتشر شده بودند و در سال ۱۳۵۵ به صورت کتاب منتشر شدند.

من کوچه‎ها و خانه‎ها و آدمها دیده بودم. به هر حرکت و نقش و صورتی چه بسیار چشم‎ دوختم، ساعتها پشت جعبه آینه‎ها و جلوی دکه‎ها و خرده فروشیها ایستادم. آدمها را با زخمهای درونشان دیدم و گوناگونی آن را دریافتم. خانه‎های دور دست را نگریستم‎ و پس کوچه‎های گمنام را. آنگاه به گیاهان و سفر شب بی‎پایان. و خود نیز به سفرها رفتم، به هر مغاکی جنبشی دیدم و حیات را درون موجوداتی که می‎خزیدند. به گاهی که از دور می‎نگریستم و در وحدت بیمار گون آنان از دست می‎رفتم، به بیابانها رسیدم، همه تنها و خوابناک در بستر بی‎پایان. و رمز خاک و خلوت آفتاب را دریافتم، آن‎ زمان که به گلها و گیاهان می‎نگریستم، که از خاک بر آمده و به محراب روشن آفتاب در خوابناک زیبایی می‎شکفتند. و همه‎گویی ترس و غم ناپیدای خاک و آفتابند، و آفتاب خود روشنی ترس نامعلوم بر خاک. همه جانشان از پدر یافتم، و سیر اندوه او، رفتم، رفتم تا آن‎ مکان که پدر گم شد، و من تنها شدم. همه جاغم او بود، در کوچه‎ها آشکارا می‎خزید، و از لب‎بام خانه‎ها خاموشانه می‎نگریست و از خاک مدهوشانه به درون آدمها و گیاهان و فضای بی‎پایان نشست می‎کرد.

در سفر بود که دور دستها را نگریستم. آدمهایی را دیدم از بلندی‎ها، چون سایه‎ای‎ شکنجه شده در تابوت حیات ناشکفته. و آنگاه در مسیر آواها و صداهای گونه‎گون، و وزشهای مضطرب مجهول. همانجا بود که خانه‎مان پیش چشمم صورت بست و اتاق پدر را خالی یافتم. و هم درونم می‎گذشت و تا دور دست بیابان رها می‎شد. بی‎شک‎ و هم “او” بود که بی‎نشان می‎رفت و ناگاه من در اتاقم تنها بودم “در آن وقت که نه اتاق پدر را بل که خانه را گم می‎کردم” آنجا فراز بلندی ناشناسی بود که می‎نگریست. من در اتاقی به تصویر خود درون آینه تماشا می‎کردم. و این بدبختی پدر بود که این‎سان‎ می‎آشفت و درهم می‎کوفت و به غمناکی فنا می‎ساخت.