📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
هیچ آگاه نیستم چگونه از خانهمان رفتم و چگونه باز گشتم. اما به یاد دارم
هیچ آگاه نیستم چگونه از خانهمان رفتم و چگونه باز گشتم. اما به یاد دارم. نخستین روز که پایه این اتاق نهادم. دردم دریچه را گشودم و به تماشای دشت و آفتاب بر دشت پرداختم. درین گاه بود که بدبختی پا گرفت. با صدایی خشک و چندش آور، شتابان روی گرداندم. کاسهی غذا را دیدم که آهسته به درون میلغزید و اینگونه من اسیر اتاق شدم. به فکرم رسید پردهها را بکشم. هماندم دریچه را بستم و اتاق را تاریک ساختم. دیگر از همهجا بیخبر ماندم. گه گاه از پشت در صداهایی میشنیدم، و این صداها از آنچه در خانه میگذشت با خبرم میساخت. مادرم را همان روزهای نخست فراموش کردم. حالات و حرکاتش را همه از یاد بردم و از آنچه بر سرش آمد بیخبر ماندم. چون هیچ صدایی از او نشیدم. اما خواهرهایم، صدای پایشان همیشه میآمد که بر آجر فرش خانه میلغزید و چون آوایی غمناک درون اتاق میوزید، و آنگاه مراسم نیایش غذا دادن همه روز. یک وقت دریافتم هیچ صدایی نمیآید، گویی خاموشی بیپایان بود. همانگونه در بسترم به اندیشه رفتم. نگاهم چون ترسی خواب گرفته به سوی در بود و کاسه غذایی صدا به درون سر میخورد. پس خانه دیگر خالی بود. از مادر که هیچ آگاه نبودم، اما خواهرهایم بیشک به شوهر رفته بودند و بزاد و ولد پرداخته بودند. من بودم و این خانهی خالی، خانهای که شاید پدر در یکی از اتاقهایش هنوز بیمار افتاده بود. نه، نه، درون ترسی که اندیشه را روشن میساخت دریافتم خانه پدر را گم کرده، و اینک و هم او مکانش را پر ساخته. و ترس دنبالم کرد. به کجا میتوانستم گریخت، از بستر برخاستم. آینه از سربخاری سرمیکشید و دیگر هیچ نبود. دردم شمعی افروختم، پرتو گرم شمع به همهجا تافت و از اتاق نشانی نبود و من مدهوش در خواب بیابان دور میشدم، و آفتاب بر خاک میتافت، و بیخبر از من درون خاموشی خاک جنبشی بکار بود. و نقشها در آینه میگذشت. اما دو چشم از بیرون مینگریست، مرا و آینه را. دمی پنداشتم چشمهای پدرم به تماشا آمده، بیمحابا روی گرداندم، زیر پنجره نمیدانم یا پشت شیشهی در مردهای دیدم و دردم درون غم و وحشت و اضطراب چشمها از حال رفتم…