هیچ آگاه نیستم چگونه از خانه‎مان رفتم و چگونه باز گشتم. اما به یاد دارم

هیچ آگاه نیستم چگونه از خانه‎مان رفتم و چگونه باز گشتم. اما به یاد دارم. نخستین روز که پایه این اتاق نهادم. دردم دریچه را گشودم و به تماشای دشت و آفتاب بر دشت پرداختم. درین گاه بود که بدبختی پا گرفت. با صدایی خشک و چندش آور، شتابان‎ روی گرداندم. کاسه‎ی غذا را دیدم که آهسته به درون می‎لغزید و این‎گونه من اسیر اتاق شدم. به فکرم رسید پرده‎ها را بکشم. هماندم دریچه را بستم و اتاق را تاریک ساختم. دیگر از همه‎جا بیخبر ماندم. گه گاه از پشت در صداهایی می‎شنیدم، و این صداها از آنچه‎ در خانه می‎گذشت با خبرم می‎ساخت. مادرم را همان روزهای نخست فراموش کردم. حالات‎ و حرکاتش را همه از یاد بردم و از آنچه بر سرش آمد بیخبر ماندم. چون هیچ صدایی از او نشیدم. اما خواهرهایم، صدای پایشان همیشه می‎آمد که بر آجر فرش خانه می‎لغزید و چون‎ آوایی غمناک درون اتاق می‎وزید، و آنگاه مراسم نیایش غذا دادن همه روز. یک وقت‎ دریافتم هیچ صدایی نمی‎آید، گویی خاموشی بی‎پایان بود. همان‎گونه در بسترم به اندیشه‎ رفتم. نگاهم چون ترسی خواب گرفته به سوی در بود و کاسه غذایی صدا به درون سر می‎خورد. پس خانه دیگر خالی بود. از مادر که هیچ آگاه نبودم، اما خواهرهایم بی‎شک به شوهر رفته بودند و بزاد و ولد پرداخته بودند. من بودم و این خانه‎ی خالی، خانه‎ای که شاید پدر در یکی از اتاقهایش هنوز بیمار افتاده بود. نه، نه، درون ترسی که اندیشه را روشن‎ می‎ساخت دریافتم خانه پدر را گم کرده، و اینک و هم او مکانش را پر ساخته. و ترس دنبالم‎ کرد. به کجا می‎توانستم گریخت، از بستر برخاستم. آینه از سربخاری سرمی‎کشید و دیگر هیچ نبود. دردم شمعی افروختم، پرتو گرم شمع به همه‎جا تافت و از اتاق نشانی‎ نبود و من مدهوش در خواب بیابان دور می‎شدم، و آفتاب بر خاک می‎تافت، و بیخبر از من درون خاموشی خاک جنبشی بکار بود. و نقشها در آینه می‎گذشت. اما دو چشم از بیرون می‎نگریست، مرا و آینه را. دمی پنداشتم چشمهای پدرم به تماشا آمده، بی‎محابا روی گرداندم، زیر پنجره نمی‎دانم یا پشت شیشه‎ی در مرده‎ای دیدم و دردم درون غم و وحشت و اضطراب چشمها از حال رفتم…