📌داستانک. روی گونه‌ها. ✒حسن شیردل

📌داستانک
@matikandastan
📃شاخه روی گونه ها
✒حسن شیردل

مادر ناگهان در اتاق را باز می کند و می گوید:
-دختر بچه که نباید مفلس پوشیدن لباس عروس باشه.
من لوازم آرایش را می ریزم زیر تخت. خواهرم که دو تا کف دستش را گرفته کنار هم و مثل همیشه مقابل من باران را از کف دست هایش می باراند؛ می گیرد پشت سرش. مادر آب جمع شده در کف اتاق را که می بیند می گوید:
-خاک تو سرتون.
چشم هام از این حرف گلوله آتش می شود و باز دارد از حدقه درمی آید که پدر داد می کشدو به مادر می گوید:
-چکار به دخترام داری؟
مادر می گوید: ( دوباره حرف های تکراری اش را می زند.)
و بعد ادامه می دهیم . من آرایش کرده و خواهرم از دست هایش باران ریزان باصدای شلپ و شلوپ از اتاق می آئیم بیرون.
پدر که ما را می بیند ،چند شاخه گل روی گونه هایش می شکفد. مادر تا شاخه های گل را روی گونه های پدر می بیند می دود طرف قیچی باغبانی پدر که باز ما آن را جایی پنهان کرده ایم. خودمان را در آغوش پدر که می اندازیم تا رسیدن مامان از گونه های پدر گل می چینیم . آرام به ما می گوید:
-مگر یه مرد از زندگیش چی می خواد؟ صورت یک دخترش را ببیند و صدای باران را از دست دختر دیگرش بشنوه.
مادر هنوز نرسیده که ما باگلهای چیده از گونه پدر به اتاقمان برمی گردیم.

@matikandastan