لب چشمه می‌نشست. دندان‌هایش را در‌می‌آورد و در چشمه غوطه می‌داد

لب چشمه می‌نشست. دندان‌هایش را در‌می‌آورد و در چشمه غوطه می‌داد. با مسواک کهنه‌ای که زیر سنگ پنهان می‌کرد، درز دندان‌هایش را پاک می‌کرد و باز آن را در آب چشمه غوطه می‌داد. در دهانش می‌گذاشت و می‌گفت: «وقتی من مُردم این دندونا مال تو»

برشی از: داستان کوتاه تسبیح از مجموعه نسل برتر
عباس معروفی
@matikandastan