از داستان. روایت بابام. جعفر مدرس صادقی

https://telegram.me/angomanedastan

بخشی از داستان
روایت بابام
جعفر مدرس صادقی
بابام گیر داده است به دفتر تلفن. یک دفتر تلفن داریم مال چهل سال پیش. همه‌ی این دفتر را با خط خودش پُر کرده است. یک عالمه خط خوردگی دارد. ترتیب الفبایی را هم بعضی جاها رعایت کرده است و بعضی جاها رعایت نکرده است. تازه بعضی جاها با اسم فامیل رفته است جلو و بعضی جاها با اسم کوچک. به این دلیل، بعضی اسمها تکرار شده است: یک بار با اسم فامیل و یک بار با اسم کوچک. توی تکراری‌ها نگاه می‌کنم می‌بینم شماره‌تلفن‌ها باهم فرق می‌کند. جلوی اسم فامیل یک شماره است و جلوی اسم کوچک یک شماره‌ی دیگر. اما این که کدام شماره مال قدیم است و کدام شماره جدید است یک معمّای پیچیده نیست اصلن: هر اسمی که ناخواناتر است و کمرنگ‌تراست و هر شماره‌ای که ناخواناتر است و کمرنگ‌تر است مال همین سه چهار سال پیش است و آن اسمها و شماره‌هایی که با خطِّ نستعلیقِ اداری اما روشن و شفّاف نوشته است و پُررنگ‌تر است مال قدیم است. و تازه لرزیده و کج و معوج. دستخط سه چهار سال اخیرش را می‌گویم. آخرین باری که رفته بودیم بانک که پول بگیرد، امضای او را قبول نکردند. آخرین امضا را گذاشتند کنار امضاهای قبلی. رئیس بانک به من گفت «نگاه کن! چه جوری این امضا را قبول کنیم؟» هیچ شباهتی به امضاهای قبلی نداشت. دو سال پیش بود تقریبن.
انگشت اشاره‌ی دست راستش را گذاشته است زیر یکی از اسمها و گیر داده است که «نشنیدی چی گفتم؟ زنگ بزن به اخوان! کارش دارم!» اما انگشته بی‌اختیار دارد می‌لرزد و هی بالا و پایین می‌رود و زیر هیچ‌کدام از اخوان‌ها مکث نمی‌کند.
می‌پرسم «آخه کدام اخوان؟ ده تا اخوان اینجا داریم!»
جواب نمی‌دهد.
داد می‌زنم «آخه کدام اخوان؟»
رو کرد به مادرم که «این پسره سر من داد می‌زنه. می‌بینی؟»
مادرم گفت «داره از شما می‌پرسه کدام اخوان. ده بار پرسیده و جواب ندادی.»
سه سال پیش رفتیم شنوایی‌سنجی و یک سمعک درجه‌یک برای او گرفتیم. بعد از همه‌ی آزمایش‌هایی که با یک دستگاه شنوایی‌سنجیِ آلمانیِ خیلی پیشرفته انجام گرفت، چند‌تا سمعک به او پیشنهاد کردند که یکیش از همه گران‌تر بود. تفاوت قیمت خیلی زیاد بود. دکتره دید که من جا خوردم، گفت «از این مُدل فقط همین یکی را داریم. آخرین مُدل سمعک است در دنیا.»
بابام تصمیم گرفت گران‌ترین و بهترین و آخرین مُدلی را که موجود بود انتخاب کند، اما سه هفته هم نکشید که از سمعک بُرید و دیگه نمی‌گذاشت. گفت «سمعک لازم ندارم.» هر کاری کردیم، نمی‌گذاشت. می‌گفت «نشنیدی چی گفتم؟ سمعک لازم ندارم. گوشهای خودم مگه چشه؟» هیچچیش نبود، فقط سنگین بود و بیشتر وقتها هم هیچچی نمی‌شنید. ناچار بودیم داد بزنیم. و وقتی هم که داد می‌زدیم، می‌گفت «چرا سر من داد می‌زنید؟» به مادرم می‌گفت «یه چیزی به این پسره بگو! بگو آخه آدم سر پدرش داد می‌زنه؟» بعد، اشک توی چشمهاش جمع می‌شد و از محبّت‌هایی که به من کرده بود حرف می‌زد. یکی‌یکی یادش می‌آمد: آن عصر جمعه‌ای که سر من شکست و ماشین هم نداشت و تا سر خیابان پیاده رفتیم و با تاکسی رفتیم بیمارستان، آن دادی که سر مدیر و ناظم مدرسه زده بود که چرا به او خبر نداده بودند که من یک ماه بود که مدرسه نمی‌رفتم و به جای مدرسه معلوم نبود کدام گوری می‌رفتم، و آن بعدازظهرهایی که می‌آمد دم در مدرسه، تعطیل که می‌شدیم، و از دور مُراقب بود که چه‌کار می‌کنم و با کی حرف می‌زنم و کجا می‌روم و به قول خودش، مثل سایه تعقیبم می‌کرد.