📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
تا وقتی که خودش میتوانست شماره بگیرد، کاری به کار ما نداشت. به هر کسی که دلش میخواست زنگ میزد
تا وقتی که خودش میتوانست شماره بگیرد، کاری به کار ما نداشت. به هر کسی که دلش میخواست زنگ میزد. از روی دفتر تلفن و از بر. قوموخویشها و همسایهها و همکارهای سابق. و هر وقت و ساعتی که دلش میخواست. صبح کلّهی سحر، بعدازظهرها، آخر شب. داخل و خارج. وقتی که میگفتم «هیچ میدونی که الان اونجا ساعت چنده،» فقط میگفت «به من چه که ساعت چنده؟» دلش میخواست به یکی از دخترهاش زنگ بزند که در ارواین است، به یکی از نوههاش زنگ بزند که در سن دیه گو است، و هیچ کاری هم نداشت، فقط میخواست یک حال و احوالی بپرسد. هرچه میگفتم «بابا، الان وقت خوبی نیست،» به خرجش نمیرفت. به مادرم میگفت «به این پسره بگو توی کار من دخالت نکنه!» همیشه دوست داشت پای مادرم را بکشد وسط و از او داوری میطلبید. میگفتم «بابا، این بچهها از صبح زود میرن سر کار و ساعت هشتونیم شب میخوابند. هشتونیم میخوابه که پنج صبح بیدار بشه بره سر کار. الان ساعت یازدهونیم شبه به وقت ارواین. شوخی نیست.» اما این حرفها به خرجش نمیرفت. میگفت «خیلی هم وقت خوبی یه!» یکشنبهها ساعت هفت شب زنگ میزد که میشد ساعت هفت و نیم صبح به وقت ارواین. میگفتم «بابا، این بچهها در طول هفته هر روز کار میکنند. یک آخر هفتهای دارند که تا لِنگ ظهر بخوابند.» میگفت «دوباره تو دخالت کردی؟ خیلی هم وقت خوبی یه!» از همه گله میکرد که چرا نمیآیند به دیدنش و چرا هیچکس به او سر نمیزند، از روزگار شکایت میکرد، از درد شکایت میکرد و از بیخوابی. چهارتا صندلی چرمیِ پُشتیبلند چیده بودیم کنار دیوار، رو به روی تختش. اما این صندلیها همیشه خالی بود. فقط من و مادرم مینشستیم روی این صندلیها. آن هم فقط نصفهشبها که بیخوابی به سرش میزد و صدا میزد و اوّل صبحها که میرفتیم از خواب بیدارش کنیم و کمک کنیم بنشیند لب تخت و میز صبحانهاش را هُل بدهیم کنار تخت و نگاهش کنیم تا شیر و عسلش را بخورد و نون خشک و پنیر و گردویی را که مادرم چیده است توی بشقاب بخورد و چای کمرنگی را که نیم ساعت پیش برای او ریختهایم و دیگه حالا ولرم شده است هورت بکشد و بعدش هم قرصهاش را بخورد و دوباره بخوابد.
به بابام گفتم «حالا فرض کنیم همهی نوهها ردیف نشستهاند روی این صندلیها و دارند نگاهت میکنند. فارسی که بلد نیستند. فوقِ فوقش، یک سلام خشکوخالی که پدر و مادرها یادشون دادهاند تا توی اسکایپ که برای شما دست تکان میدهند، یک سلامی هم بکنند. بعد از سلام، دیگه هیچ حرفی ندارند بزنند. توی اسکایپ یک سلامی میپرانند و یک دستی تکان میدهند و میروند کنار، اما اینجا که باشند، بعد از سلام، میخواهی چهکارشون کنی؟»
دوتا از چهارتا صندلیِ توی اتاق را برداشتم بردم بیرون، گذاشتم توی هال. به مادرم گفتم «همین دوتا صندلی بسه برای توی این اتاق.»
مادرم گفت «نبر! بذار باشه همینجا! شاید به درد بخوره!»
https://telegram.me/angomanedastan