نویسنده معتقد است که هنر داستان گویی در سراشیب زوال است و ضعف در داستان گویی موجب سقوط و انحطاط اجتماعی می‌شود

نويسنده معتقد است كه هنر داستان گويي در سراشيب زوال است و ضعف در داستان گويي موجب سقوط و انحطاط اجتماعي مي شود. داستان گويي ناقص و نادرست مي تواند جذابيت ظاهري و صوري را جايگزين محتوا و فريبكاري را جايگزين حقيقت كند. اين استدلال نويسنده به واقعيت جاري در سينماي امروز جهان بسيار نزديك است . تصاوير پرزرق و برق هاليوودي و آثار تزئيني در سينماي اروپا تنها و تنها نشان دهنده يك چيز هستند و آن اين است كه داستان هاي ضعيف نمي توانند بيننده را جلب كنند و بايد به اين تمهيدات متوسل شد . اين حقيقت را نيز نمي توان از نظر دور داشت كه زوال تدريجي سينما چه در هاليوود و چه در سينماي اروپا تنها و تنها يك دليل بوده است؛ فيلم سازان امروز نمي توانند به خوبي استادان پيشين داستان بگويند. ببيندگان فيلم ها در سرتاسر جهان عاشق داستان هستند اما عشقشان بي پاسخ مانده ، چون هيچ كاري براي خلق داستان هاي خوب انجام نشده است .
شايد اين حجم از واقع بيني در يك كتاب آموزشي خواننده را وادارد كه اعتماد به نفسش را از دست بدهد، اما به نظر مي رسد كه چنين نيست . آن چه كه مك كي در كتابش به ما منتقل مي كند ، حقايقي است كه نويسنده هاي جوان به آنها توجه نكرده اند و نمي كنند. يكي از آن حقايق اين است كه مانند هر هنر ديگري فرا گرفتن شيوه فيلمنامه نويسي يك امر مسلم است و نمي توان آن را ناديده گرفت. نويسنده در كتابش مثال هاي بسيار روشني مي آورد . اگر شما مي خواستيد موسيقيدان شويد ، آيا باز هم به خودتان مي گفتيد كه من سمفوني هاي فراواني را گوش كرده ام ، پيانو هم كه مي توانم بزنم، پس فكر كنم كه تا هفته بعد بتوانم يك سمفوني را تمام كنم؟ بسياري از فيلمنامه نويس ها هم استدلالي شبيه همين دارند؛ آنها به خود مي گويند كه فيلم هاي زيادي ديده اند ، در ادبيات هم كه نمره بالايي گرفته اند ، تعطيلات هم كه در راه است ، پس شروع كنيم ديگر .. خلق يك فيلمنامه خوب از نظر نويسنده اين كتاب به دشواري خلق يك سمفوني است . مك كي اعتقاد دارد كه نويسنده تازه كار تكنيك را با مهارت فني اشتباه مي گيرد و بر اساس شيوه آزمون و خطا آن چه را كه در رمان ها و داستان ها خوانده و يا در فيلم ها ديده است ، محور قرار مي دهد . او يا از الگوي ذهني خود استفاده مي كند يا اين كه خود را آوانگارد مي پندارد و ما حصل كار نسخه برداري بي معنايي مي شود از آثار تجاري و يا هنري .
گزارشي از كتاب «داستان» نوشته رابرت مك كي
نويسنده كتاب حاضر در اظهار نظري بديع و حتي جسورانه اين چنين مي نويسد:«از مجموع زحمتي كه نويسنده جهت خلق يك اثر كامل متحمل مي شود، 75 درصد يا بيشتر آن به دليل تلاشي است كه صرف طراحي داستان مي كند»(4) از نظر او پرسش پيرامون شخصيت هاي فيلم و اين كه آنها چه مي خواهند و چه موانعي بر سر راه آنها وجود دارد و برخورد آنها با اين موانع چه عواقبي در بر خواهد داشت ، همه و همه در قالب يك داستان ريخته مي شوند و اصلي ترين وظيفه نويسنده كه در مقام يك آفريننده قرار گرفته است همين است و بس . مك كي اعتقاد دارد كه نويسنده داستان مي گويد چون تماشاگر پس از تماشاي فيلم هايي مانند سرگيجه ، هشت و نيم ، رزمنا و پوتمكين، راشومون و كازابلانكا با حيرت به خودش مي گويد كه عجب داستان فوق العاده اي بود! مك اعتقاد دارد كه هيچ دستور خاصي در زمينه فيلمنامه نويسي نمي تواند تضمين كند كه داستان شما خوب از آب در بيايد . پس داستان خوب يعني چه؟ نويسنده كتاب اعتقاد دارد داستان خوب يعني داستاني كه ارزش تعريف كردن نداشته باشد و دنيا بخواهد به آن گوش كند و تنها وظيفه فيلمنامه نويس اين است كه چنين داستاني را بيابد. نويسنده بايد به داستان عشق بورزد ، يعني اعتقادش اين است كه تنها از طريق داستان مي تواند حرف بزند و شخصيت هاي داستاني اش مي توانند واقعي تر از مردم عادي باشند.
رابرت مك كي اعتقاد دارد كه در سال هاي كاري اش همواره با دو نوع فيلمنامه ناموفق روبه رو بوده است ؛ نخست فيلمنامه بدي كه «داستاني شخصي» را روايت مي كند و دوم فيلمنامه بدي كه «يك موفقيت تضمين شده تجاري » را دستمايه قرار مي دهد. او مي گويد كه داستان شخصي ساختار ضعيفي دارد، تصويري واقع گرايانه از زندگي ارائه مي كند و واقع نمايي را با حقيقت اشتباه مي گيرد. چنين نويسنده اي اعتقاد دارد كه هرچه واقعيت هاي روزمره را دقيق تر ببيند ، مي تواند تصوير دقيق تري از حقيقت حوادث ارائه كند.
فيلمي كه واجد موفقيت تضمين شده تجاري باشد ، ساختاري بسيار سنگين و پيچيده خواهد داشت كه هيچ ربطي به زندگي ندارد . چنين نويسنده اي حركت و جنبش را با سرگرمي اشتباه مي گيرد و اميدوار است فارغ از داستان و با توسل به كنش سريع و تصاوير خيره كننده بيننده را به هيجان درآورد.