📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
📢پس از سالها همسر گلشیری نیز پای پزشکان را در مرگ این نویسنده به میان کشید
📢پس از سالها همسر گلشیری نیز پای پزشکان را در مرگ این نویسنده به میان کشید
@matikandastan
فرزانه طاهری: پاییز ٧٨ بود، سرفه میکرد. عمه متخصص بیهوشیام از یک پزشک فوق تخصص ریه از آمریکا برایمان وقت گرفت. رفتیم به بیمارستان. جواب آزمایش [با سدیمانتاسیون سه رقمی] و عکس را که دید، گفت عفونت ریه است، همان برونشیت مزمن سیگاریها. یک دوره آنتیبیوتیک خوراکی تجویز کرد و گفت سیگار را ترک کن و تا نکردی برنگرد. نگفت آنتیبیوتیکها که تمام شد برگرد. با اعتماد مطلق رفتیم دنبال کارمان. و مدام ضعیفتر شد. سیگار را کم کرد، اما ترک نکرد. سفری در پیش داشت به خارج از کشور و رفت. دو، سه روزی برای آزمایش و عکس بستریاش کردیم. سایهای در ریه دیده شد. مرخصش کردند تا برای تشخیص اقدامات دیگری بکنیم. قرار شد برویم بیمارستانی برای نمونهبرداری از آن سایه. از راه بینی. نخواست پیشش بمانم. بیرون ماندم. نمونه را بردیم پاتولوژی و رفتیم خانه نشستیم به انتظار جواب. یک هفته، ١٠ روز. جواب را که گرفتم، هیچ نوع بدخیمی در نمونه نبود. پر درآوردم، از همان متخصص که این نمونهبرداری را گرفته بود وقت گرفتم. وقتی با دیدن نتیجه گفت ولی ما به آن توده نرسیدیم و نمونه را از برنشها برداشتیم، آب سردی بر سرم ریخت. گفتم شاید عفونت باشد فقط. آنتیبیوتیکی بدهید تا ببینید شاید در رادیولوژی بعدی این توده کوچکتر شود. (این را با دانش واپسنگر نمیگویم. به او گفتم. حتی گفتم برای روحیه بیمار هم خوب است.) پذیرفت. عکسهای ریه همیشه همراهم بود، در صندوق عقب ماشین، مبادا ببیند. با خودش هرگز از وجود توده حرفی نزدم. گفتم که عفونت است و آزمایشها و نمونهبرداری برای این است که ببینند چه آنتیبیوتیکی باید بدهند. در محل کارم عکسهای ریهاش را به شیشه پنجره میچسباندم و نگاه میکردم، نگاه میکردم. عکسِ بعد از اتمام آنتیبیوتیکها را با قبلی مقایسه کردم و احساس کردم که سایه کمی کوچکتر شده است. رفتم پیش دکتر. گفت نه، نشده. اعتمادم را به او از دست داده بودم، فقط به این دلیل که همان روز نمونهبرداری نگفته بود به آن سایه ملعون نرسیدهاند و من پس از یک هفته، ١٠ روز انتظار کشنده و آن شادی عظیم این خبر را میشنیدم، بس که لابد مطمئن بود سرطان است و برنشها هم شاید درگیر شدهاند. دوستی، فوق تخصص ریه دیگری را معرفی کرد. مطب شلوغ، از آنها که وقتدارهاش هم سه، چهار ساعت مینشستند. دو، سه هفته وقت گرانبها تلف شده بود و هنوز به جایی نرسیده بودیم. گفت باید زیر اسکن از بیرون نمونهبرداری کنند. گفتند باید سرنگ و دستکش و فلان و بهمان را بخری و بیاوری. چندین داروخانه رفتم تا آن سرنگ را که میخواستند پیدا کردم. بعدش رفتیم با هم و نمونه را به پاتولوژی دادیم. بعدش هم رفت جلسه هیأت دبیران کانون.
یکی، دو روز بعد، سردردهایش شروع شد. سردردی که امانش را میبرید. هرکار میکردیم تسکین پیدا نمیکرد. یک هفته، ١٠روزی گذشت. قبلش با دوستان در آلمان مشورت کرده بودم. میخواستم بدانم حالا که قرار است یک سالی در برنامه تبادل نویسنده در برلین باشیم، میشود جلوتر بیندازیم و درمان را آنجا انجام بدهیم؟ روز جوابِ آسیبشناسی توانش را در خود نیافتم و دو دوست رفتند و من در محل کار ماندم. آمدند. آبسه بود. دنیا را به من دادند. به دکترش زنگ زدم. گفت که بیایید نامه بستریشدنش را بگیرید. گفت که آبسه ریه هم مسئله سادهای نیست و باید با آنتیبیوتیک تزریقی درمان شود. ١٠روزی باید بستری شود. درباره علت سردردش گفت ضعف عمومی است. رفتم خانه. قرار بود در جلسه هیأت دبیران باشد. در خانه چرخیدم. نامهای برای آن دوستان به آلمان نوشتم و فکس کردم. با یک شکلکِ لبخند پایینش که سرطان نیست و همینجا درمانش میکنیم.
به اتاق خواب رفتم. حجمی که انتظار نداشتم روی تختخواب بود. به جلسه نرفته بود؟ صدایش زدم. انگار که از ته چاهی سر بیرون بیاورد، با صدایی بیحال گفت سرم درد میکرد، نرفتم. آوردمش به نشیمن. نگاهم میکرد اما انگار مات بود، در این جهان نبود. همه حرکاتش، حرفزدنش، نگاهش کند شده بود. دوستان هیأت دبیران که از غیبت بیسابقهاش نگران شده بودند، تلفن کردند و آمدند. گفتند همین امشب بستریاش کن. زنگی زدم به بیمارستان تا بدانم چقدر باید پول بدهم. پول را گفتم برادرم آورد. لباس خیس عرقش را عوض کردیم و به بیمارستان بردیمش. تا کارهای پذیرشش را بکنم، آخرین قلم زندگی را به دستش گرفت و بیانیه حاصل جلسه آن روز را امضا کرد. همانطور کُند و بیحال.
بستریاش کردم. سردرد امانش را بریده بود. صبحش دکتر آمد. عکس دیگری گرفتند. عکس را که زد به آن صفحه نور، دیدم آن سایه عکسهای چند وقت گذشته دیگر نیست. مطمئن بودم، چون روزها و روزها عکسها را بر شیشه پنجره اتاق کارم با هم مقایسه کرده بودم. گفتم. گفت نه، به اندازه قبل «دیفاین» نشده است. با همان ترسولرز معهود ما نامتخصصان گفتم