انگار آدم غریبه‌ای شده بودم. اما متفاوت بودم

انگار آدم غریبه‌ای شده بودم.باموهایی درخشان وبیحرکت که انگار به پوستم چسبیده بود،‌چانه‌ای برق افتاده وبرافروخته و یقه سفت ومحکم پیراهنم،زیباترنبودم. اما متفاوت بودم.
📒زمستان ترس؛بهاء طاهر؛ رحیم فروغی