+ماهیگیر گفت: میدونی. من خیلی گشتم لب دریاها. دریاچه‌ها

+ماهیگیر گفت: میدونی. من خیلی گشتم لب دریاها. دریاچه ها . رودها. نهایتا به مرداب رسیدم . توی مرداب هیچ ماهی ندیدم. چندسال اول قلابم او نجا اویزیون بود. اما همه قورباغه بودن و میومندند قلاب رو نوک میزدند . بعدها اومدن کنارم نشستن و منتظر ماهی شدن. من چوب ماهی گیری رو یادگاری بهشون دادم. بعد رفتم و بیابونگرد شدم. گاهی شتری یا ساربانی یا یه کفتار ..خب سلامی می کردن و می گذشتند. اما من سراغ ماهی می گشتم. حالا اگه تو ثابت کنی که ماهی نیستی باید برم بیابونی سمت چپی. اونجا ممکنه ماهی کوچکتری باشه. اما حتما انکار نمیکنه اینجا تو بیابون افتاده. حالا چشمش شبیه هیچکس هم نباشه چه میشه کرد.

-ماهی جواب داد:من دنبال تو اومدم تویی که ماهی خانم منو میخوای بندازی توی تنگت . میدونی چقدر راه اومدم چند تا اقیانوسو گشتم ؟ چند تا رودخونه رو توی برف و یخ. حال تو این بیابون چه کنیم؟/از قصه ماهی بزرگ بیابان/