حکایت مسافری که چمدان هایش را باز نکرد/مد و مه. در پاریس هستم. شهر خودکشی و ملال

حکایت مسافری که چمدان هایش را باز نکرد/مد و مه
در پاریس هستم. شهر خودکشی و ملال. شهر فاحشه‌ها و دلال‌ها. جان آدم را به لب می‌رساند. مطلقاً جایی نمی‌روم و ابداً نیز حوصله ندارم از همه چیز نگرانم میزان گریه‌هایی که در کوچه‌های تاریک و زیر درخت‌ها کرده‌ام اندازه ندارد… من در یک اتاق دو متر در دو متر زندگی می‌کنم. اندازه سلول اوین. هر وقت وارد اطاقم می‌شوم احساس می‌کنم به جای پالتو اطاق پوشیده‌ام… تمام شب‌ها را تقریباً می‌نویسم و صبح‌ها افقی می‌شوم و بعد کابوس‌های رنگی می‌بینم. تازگی علاوه بر هیکل‌های عجیب و غریب، توده‌ای‌ها و سگ‌های پاریس هم در خواب من ظاهر می‌شوند…. این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سال‌هایی بود که در سلول انفرادی بسر برده‌ام… از همه بریده‌ام در خانه‌ای که مثلاً مردگی می‌کنم، مدام با نفرت دست به گریبانم فکر می‌کنی، چندین خروار به من توهین شده است؟»

غلامحسین ساعدی