پینه دوز و شاه عباس (دکتر محمدحسین یزدی) - قسمت چهارم

https://telegram.me/angomanedastan

#قصه_شب/ پينه دوز و شاه عباس (دکتر محمدحسين #پاپلي يزدي)- قسمت چهارم

نگاه درويش به سفره گسترده اي در وسط اتاق افتاد که بسيار کامل تر از سفره ديشب بود . درويش کشکولش را طوري در کنار لباده درويشي اش گذاشت که غذاي داخل آن ديده نشود.
پينه دوز بچه ها را صدا زد و گفت: غذا آماده است. همه بسم الله گويان دور سفره نشستند و از چلومرغ، ميوه و شربت و سبزي خوردن و چند رقم ترشي که همين امروز خريداري شده بود نوش جان کردند. همه کاملا سير شدند.پينه دوز خداي را شکر کرد. درويش گفت: گويا شاه امروز امر کرده بود که پينه دوزي ممنوع است چه کار کردي؟ پينه دوز گفت: درويش ديشب به تو گفتم که روزي رسان خداست نه شاه عباس. امروز که جارچي اعلام کرد پينه دوزي ممنوع است من از خداي رزاق خواستم رزق ما را برساند. تمام روز باقلا فروختم و به اندازه يک هفته پينه دوزي سود بردم ديگر پينه دوزي نخواهم کرد حتي اگر شاه آن کار را آزاد کند. ان ها با هم از هر دري سخن گفتند. آهنگر از سختي کار آهنگري، از تقلب ها و گرانفروشي بعضي آهنگرها و از وضع بازار حرف زد. بچه ها خوابشان مي آمد. آهنگر به زن و بچه هايش گفت آماده باشيد که برويم.
درويش هم بلند شد. موقع خداحافظي درويش از پينه دوز سوال کرد اگر فردا شاه باقلافروشي را ممنوع کند چه مي کني؟
پينه دوزي گفت: امروز شاه خواست روزي ما را قطع کند خدا هفت برابر بيشتر رساند. فردا خدا کريم است. اي درويش تو که بهتر از من مي داني که رزاق و روزي رسان خداست و نه شاه عباس يا کس ديگر. امشب که خوب خورديم و در همه عمرمان هم مثل امشب شاد نبوديم. خدا را شکر. فردا هم خدا بزرگ است. درويش و مهمانان رفتند و پينه دوز و زن و بچه هايش هم خوابيدند.
اذان صبح پينه دوز وضو ساخت و عازم مسجد شد و نماز جماعت را به جا آورد. در موقع خروج از مسجد صداي جارچيان را شنيد که جار مي زدند: آهاي مردم به امر، شاه شاهان، قبله عالم، مرشد کامل شاه عباس صفوي از امروز باقلا فروشي ممنوع است و هر کس باقلافروشي کند زندان و جريمه مي شود.
پينه دوز فکر کرد، عجب درويشي است علم غيب دارد. او دست هايش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدايا ما را به خجالت زن و فرزند گرفتار نکن. سپس فکر کرد که چه بايد بکنم. يک مرتبه يادش آمد ديشب که از بچه کوچکش پرسيده بود چه مي خواهي که فردا برايت بخرم بچه گفته بود: جگر مي خواهد. پينه دوز با خود گفت: مي روم جگر مي خرم و جگرک مي فروشم. او فوري ديگ را نزد سمسار برد و به او گفت: ديگ را بگير و يک منقل و چند تا سيخ کباب به من بده.
پينه دوز منقل و سيخ هاي کباب را برداشت و سر راه هم دومن زغال خريد و به محل ديروز رفت. يعني ميدان نقش جهان جلو دهنه بازار. وسايلش را به شاگرد مغازه پهلويي سپرد و خود رفت و چند دست دل و جگر خريد و برگشت. بساط را پهن کرد و فرياد زد: آهاي جگر، جگر تازه بخور و ببر. ظرف يک ساعت جگرها تمام شد ولي هنوز مشتري براي جگر بود. پينه دوز به شاگرد مغازه پهلويي يک سيخ جگر تعارف کرد و گفت: مواظب وسايل من باش الان برمي گردم . پينه دوز فوري رفت و دوازده دست دل و جگر و قلوه خريد و به سرعت برگشت. پينه دوز امروز هم کار و بارش گرفته بود. در آن حدود مغازه و دکه جگرکي نبود و بوي جگر در ميدان نقش جهان پيچيده بود. نزديکي هاي ظهر جگرها تمام شد.
حاجي محمد تاجر صاحب مغازه پارچه فروشي که يک در مغازه دو نبش او داخل بازار باز مي شد و يک در مغازه به طرف ميدان، گفت: آهاي جگرکي، امروز کار و کاسبي چطور بود؟ پينه دوز گفت: حاجي آقا بسيار خوب بود. شکر خدا بسيار خوب بود. حاجي سوال کرد: حالا مي خواهي با پول هايت چه کار کني؟ پينه دوز گفت: خورد و خوراک مي خرم و با زن و بچه هايم و دوستانم مي خوريم. فردا هم خدا بزرگ است. حاجي گفت: البته خورد و خوراک بخر و با زن و بچه هايت نوش جان کن. ولي تو بايد کار کني، طرف هاي عصر مردم براي گردش و خريد به ميدان نقش جهان مي آيند و فروش جگر طرف عصر و دم غروب مشتري بيشتري دارد تا صبح. به خانه ات برو و ولي اگر عصر و دم غروب برگردي و کار کني خدا هم برکت مي دهد. پينه دوز گفت: اي به چشم، سپس پينه دوز يک دست دل و جگر براي زن و بچه اش برداشت و سر راه ميوه و شيريني و يک ران گوسفند هم خريد و به خانه رفت. او هرگز در تمام عمرش نتوانسته بود اين قدر گوشت بخرد ، خودش هم باور نمي کرد که با سود نصف روزش بتواند يک ران گوسفند بخرد.
زنش صبح صداي جارچي را شنيده بود که باقلافروشي ممنوع شده است. نگران بود شايد شوهرش بيکار بماند. اما وقتي شوهرش با دست پر به خانه آمد بسيار خوشحال شد.
مرد ماجرا را براي زنش تعريف کرد و او بيشتر خوشحال شد . مرد مشغول خواندن نماز ظهر شد و زن دل و جگر را آماده کرد.بچه ها که سال ها بود ظهرها نان خالي يا نان ماست و پنير خورده بودند با حرص و ولع تمام غذا را خوردند و خدا را شکر مي کردند.
ادامه دارد..