سطرهایی از رمان:.. این سگ میخواهد رکسانا را بخورد «.. یادم می‌آید که یادم نمی‌آید مادر چه شکلی بود

سطرهایی از رمان :

این سگ میخواهد رکسانا را بخورد"

یادم می‌آید که یادم نمی آید مادر چه شکلی بود. چون هرگز او را ندیده بودم. اگر هم دیده بودم، وقتی بود که مادر به مرخصی آمده بود و من فقط سه سال داشتم و چیزی یادم نمی آید.
اما نمی دانم چرا هر بار وقتی به ذهنم فشار می آورم تا تصویر مادر را به یاد بیاورم، تصویر راحله می آید جلوی چشمم.
امشب هم همینطور بود. وقتی رفته بود حمام تا لکه های روی تاپش را بشوید سر زده رفتم سراغش و در حمام را جوری باز کردم که نفهمد دارم نگاهش می کنم. وحشت کردم و برگشتم.
یک آن به گمانم مادرم آمد و ترس برم داشت و دیگر نتوانستم نگاهش کنم. بعد به گمانم متوجه ام شد که ترسید. مثل هر زنی وقتی دیوانه ای میبیند می ترسد، راحله ترسید و بی اختیار کف هر دو دستش را گرفت جلوی شرمگاهش و گفت :
"چه کار می کنی دیوانه؟ یا بیا تو یا در حمام را ببند،یخ کردم. "
نرفتم. جرات نکردم بروم تو.همانطور لخت برگشتم توی پذیرایی و یک راست رفتم سراغ عکس سیاه و سفید قدیمی و رنگ و رو رفته ی مادر که همیشه همین جا روی طاقچه شومینه است.
عکس را برداشتم و هی نگاه کردم.
نمی دانم مادر به خاطر لکه های قهوه ای روی چشم هایش نمی تواند ببیندم یا من نمی توانم ببینمش؟ از همین رو از نو رفتم و در حمام را باز کردم و راحله را نگاه کردم و بعد آمدم این طرف توی پذیرایی و هی عکس سیاه و سفید پر لکه ی مادر را نگاه کردم. خودش بود.
اول لکه های نمی دانم نم، یا عرق دست، و یا گذر زمان نمی گذاشت ببینمش. اما من دست نکشیدم. خیره شدم به عکس. بعد دیدم لکه های روی عکس پس رفتند و من از تعجب. یخ کردم.
این راحله نبود که توی حمام بود.
او خود مادر بود.
@ghasemkashkuli