نیمه شب. سروش صحت

نيمه شب
سروش صحت

مرد پرسيد؛«چرا خيابونا اينقدر تاريکه؟» راننده تاکسي گفت؛ «نصفه شبه ديگه، نصفه شب ها بايد خيابونا تاريک باشه.»

مرد گفت؛«نه. شما برو اونور نصفه شباش از روز هم روشن تره.» راننده گفت؛«براي همينه که اخلاقاشون اينقدر عجيب و غريب شده. شب بايد تاريک باشه که آدميزاد بخوابه، روز هم بايد روشن باشه که آدم کار کنه. اين قانونشه.»

مرد گفت؛«شما که خودت داري شب کار مي کني.» راننده گفت؛«اگه دست خودم بود شب کار نمي کردم ولي طاقت گرما و شلوغي رو ندارم.»

مرد پرسيد؛«شب ها نمي ترسين؟» راننده گفت؛«نه، از چي بترسم؟» مرد گفت؛«از اينکه يکي سوار ماشينتون بشه، سر صحبت رو باهاتون باز کنه بعد يه جاي خلوت که رسيدين، يه چاقو از جيبش درآره بذاره زير گلوتون بگه هرچي داري ردکن بياد، بعدش هم از ماشين پرتت کنه پايين و بره.»

راننده گفت؛«چرا مي ترسم، ولي حيف که طاقت شلوغي و گرما رو ندارم.»

تاکسي يه جايي خلوت رسيد. مرد دستش را آرام توي جيب کتش برد. راننده ديد و پرسيد؛«شما تو جيبت چاقو داري؟»

مرد گفت؛«بله.»

راننده گفت؛«مي خواي چاقوت رو بذاري زير گلوي من؟»

مرد گفت؛«بله.»

راننده پرسيد؛«راست مي گي؟» مرد گفت؛«نه.»

@soroushsehat