📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
مهراب که از آمدن لشکر افراسیاب باخبر شد کسی را نزد شماساس فرستاد که ما از نژاد ضحاک هستیم و از این پادشاهی خوشدل نیستیم و روی دید
مهراب که از آمدن لشکر افراسیاب باخبر شد کسی را نزد شماساس فرستاد که ما از نژاد ضحاک هستیم و از این پادشاهی خوشدل نیستیم و روی دیدن زال را نداریم و با این حیله از حمله آنان جلوگیری کرد و فوراً پیکی بهجانب زال فرستاد و ماجرا را بازگفت و خواست تا او سریع خود را به زابل برساند.
زال با لشکری جنگجو به زابل آمد و شبانه تیرهایی در جمع سپاهیان انداخت . صبحگاه وقتی تیرها را دیدند فهمیدند این تیر زال است .
پس جنگ درگرفت و خزروان و زال درگیر شدند و زال با گرز بر سرش کوبید طوری که جهان پیش چشمش سیاه شد و شماساس را به کمک طلبید ولی او نبود . از گلباد کمک خواست اما او هم از ترس فرار کرد اما زال تیری بهسوی او زد و او نقش زمین شد و مجروح گردید . وقتی شماساس سرافکندگی دو پهلوان سپاهش را دید هراسان شد و بهسوی افراسیاب فرار کرد اما درراه با قارن روبرو شد و مجبور به جنگ با او شد و همه لشکریان را از دست داد و گریزان با چند مرد دیگر فرار کرد .
به افراسیاب خبر رسید که بسیاری از یلان لشکرش را ازدستداده است با خود گفت : چرا نوذر زنده باشد و یاران من به خواری کشته شوند پس کتبسته با شمشیر سر نوذر را زد و سپس به فکر کشتن بستگان شاه افتاد . اما اغریرث گفت : این سرهای بیگناه را از تن جدا مکن . آنها را به من بسپار تا در غاری زندانی کنم. افراسیاب با کراهت قبول کرد.