وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع ب

وقتی نزد افراسیاب آمد نامه سیاوش را به او داد و چیزی نگفت اما دلش پر از کینه بود و فردای آن روز افراسیاب را تنها گیر آورد و شروع به بدگویی از سیاوش کرد و گفت : فرستاده‌ای از طرف کاووس نهانی پیش او بود . افراسیاب ناراحت شد . سه روز فکر کرد و روز چهارم به گرسیوز گفت که من نباید او را بکشم چون به من بد می‌رسد و تاکنون هم با او به‌خوبی رفتار کرده‌ام و از او جز نیکویی ندیدم حال اگر بر او بشورم بهانه‌ای ندارم و همه بزرگان به من خرده می‌گیرند پس بهتر است او را نزد خود بخوانم و به‌سوی پدرش بفرستم . گرسیوز گفت : اگر او به ایران رود برو بوم ما ویران می‌شود و تو مطمئن باش که از او جز بدی به تو نمی‌رسد. افراسیاب گفت : او را نزد خود می‌خوانم تا چندی نزد من باشد شاید به کارش پی ببرم اگر دیدم درست است دیگر درنگ نمی‌کنم و او را به جرم خیانت می‌کشم . گرسیوز گفت:ای شاه سیاوش آن سیاوش قبلی نیست و با سپاهیانش می‌آید . فرنگیس هم عوض‌شده است .تو مطمئن باش که سپاهیان سیاوش تا او را دارند به انقیاد تو درنمی‌آیند . مدتی گذشت و شاه به گرسیوز گفت : نزد سیاوش برو و بگو تا با فرنگیس چندی نزد ما بیاید . گرسیوز به راه افتاد و پیام شاه را به سیاوش داد و او نیز پذیرفت اما گرسیوز با خود اندیشید اگر سیاوش با من نزد شاه بیاید هرچه رشته‌ام پنبه می‌شود . پس مدتی خاموش به سیاوش نگریست و شروع به گریه کرد . سیاوش علت را پرسید و گرسیوز گفت : یادم آمد که ابتدا تور بود که ایرج را کشت و بعد از جنگ منوچهر و افراسیاب ایران و توران پرآتش شد . تو خوی بد افراسیاب را نمی‌شناسی . اول‌ازهمه برادرش اغریرث را کشت و بعد بسیاری از نامداران به دستش کشته شدند و از وقتی تو آمدی بد به کسی نرسیده است اما حالا اهریمن دل افراسیاب را از تو پرکینه کرده است و من تو را آگاه کردم.
سیاوش گفت : خدا با من است اگر او قصد آزار من را داشت بر و بوم و فرزند و گنج و سپاهیانش را به من نمی‌داد . من حالا با تو به درگاه او می‌آیم .
گرسیوز گفت : آن‌طور که قبلاً او را دیدی نیست . افراسیاب آن افراسیاب قدیم نیست و تو از اغریرث به او نزدیک‌تر نیستی . ناگهان سیاوش به یاد سخن ستاره شناسان افتاد که گفته بودند او در جوانی کشته می‌شود و گفت : هرچه فکر می‌کنم می‌بینم کاری نکردم که مستحق عقوبت باشم . حالا بی سپاه نزد او می‌روم تا ببینم چه شده است . گرسیوز گفت : نباید نزد او بروی من از سوی تو می‌روم و نامه تو را به او می‌دهم و اگر کینه از سرش بیرون رفت برایت پیام می‌فرستم و اگر نشد می‌توانی به چین یا ایران بروی که آنجا همه دوستدار تو هستند . سیاوش نامه‌ای به شاه نوشت نخست مدح خداوند و ستایش از شاه توران کرد و سپس گفت : شاها از دعوتی که از من و فرنگیس کردید شاد شدیم اما فرنگیس سنگین شده و باردار است وقتی سبک شد مطمئناً به دیدارت می‌آییم . نامه را به گرسیوز سپرد و نزد شاه رفت و به‌دروغ گفت : که سیاوش مرا نپذیرفت و نامه‌ات را نخواند و از ایران نامه پشت نامه برایش می‌آید . ای شاه اگر بخواهی بیشتر صبر کنی او جنگ را شروع می‌کند .
افراسیاب عصبانی شد و نامه سیاوش را به زمین انداخت و سپاهش را آماده کرد. سیاوش که بعد از رفتن گرسیوز بسیار غمگین شده بود در فکر فرورفته بود . فرنگیس به او گفت : چه شده است ؟ پاسخ داد : نمی‌دانم چه شده که آبرویم در توران رفته و نزد او روسیاه شده‌ام . فرنگیس ناراحت شد و اشک ریخت و موی کند و سپس گفت : حالا چه می‌خواهی بکنی ؟ پدرت هم که از تو ناراحت است و به ایران نمی‌توانی بروی پس باید به روم بروی .
سیاوش گفت: ای ماهروی من این‌گونه اشک مریز و مویه مکن که خداوند تکیه‌گاه ماست و از حکم خداوند نمی‌شود فرار کرد . گرسیوز نزد شاه رفت تا شاید میانجی‌گری کند .
چهار روز گذشت شبی سیاوش در کنار فرنگیس خوابیده بود که ناگهان از خواب پرید و خروشید. شمعی روشن کردند . فرنگیس پرسید چه شده ؟ سیاوش پاسخ داد : خوابی دیدم ولی آن را برای کسی بازگو مکن . در خواب دیدم که رود آبی است و کوه آتشی در طرف دیگر است و آتش همه‌جا را گرفته و سیاوخشگرد را سوزانده . در یک‌طرف آب و در طرف دیگر آتش و در پیش رو هم افراسیاب با سپاهش بود که به‌شدت از من عصبانی بود و در این هنگام گرسیوز آتشی افروخت و از آن آتش من سوختم