یک سال گذشت روزی افراسیاب فرستاده‌ای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا ر

یک سال گذشت روزی افراسیاب فرستاده‌ای نزد سیاوش فرستاد که من پادشاهی تا چین را به تو سپردم پس بهتر است شهری را انتخاب کرده و آنجا را پایتخت قرار دهی و در آن آرام گیری .سیاوش و همراهانش راه افتادند و در آن‌سوی دریای چین جایی یافتند . سیاوش آنجا را به نیکی ساخت و گنگ دژ را آنجا بنا نهاد . سپس ستاره شناسان را فراخواند و از فر و بخت آینده‌اش پرسید : آن‌ها گفتند که چندان بنیاد فرخنده‌ای نیست. سیاوش غمگین شد و گفت : این‌همه زحمت کشیدم ولی نه من در آن به شادی زندگی می‌کنم و نه فرزندم چون عمر من کوتاه است .
پیران به او گفت :از این افکار دست‌بردار اما سیاوش به پیران گفت : مدتی نمی‌گذرد که شاه بی‌گناه مرا می‌کشد و کسی دیگر به‌جای من می‌نشیند و از گفتار یک شخص بدگو این بلا سرم می‌آید سپس بین ایران و توران جنگ درمی‌گیرد و افراسیاب پشیمان می‌شود اما پشیمانی سودی ندارد .
پیران ناراحت شد و با خود گفت : تقصیر من بود که او را به توران آوردم . شاه هم‌چنین سخنانی می‌گفت .اگر بلایی سر سیاوش بیاید تقصیر من است .
یک هفته بعد نامه‌ای از شاه برای پیران رسید که به دریای چین برو و ازآنجا تا سر مرز هند و دریای سند برو و خراج کشور را بگیر و در مرز خزر سپاهت را بگستر . پیران از سیاوش خداحافظی کرد و رفت .
سیاوش جایی را با دو فرسنگ طول و دو فرسنگ پهنا ساخت و در آن صورت‌هایی از شاهان و بزرگان تراشید .صورت‌هایی از کاووس و رستم و زال و گودرز و در سوی دیگر افراسیاب و سپاهش و پیران و گرسیوز بودند .
چنان شد که افسانه این شهر در همه جای ایران و توران شنیده شد و آنجا را سیاوخشگرد نام نهادند .
زمانی که پیران بازگشت و نزد سیاوش رسید هردو باهم به آن شهر رفتند . پیران به سیاوش آفرین گفت بعدازآن به کاخ سیاوش نزد فرنگیس رفتند . فرنگیس به گرمی او را پذیرفت و جریره هم نزد پدر آمد . پیران یک هفته نزد آنان بود و سپس به خانه خود بازگشت و برای گلشهر از آن شهر و زیباییش تعریف کرد . سپس نزد افراسیاب رفت و خراج‌ها را تقدیم کرد و گفت که در هند رزم کرده و بدکاران را به بند کشیده است . افراسیاب از احوال سیاوش پرسید و پیران از سیاوشگرد و زیبایی‌هایش سخن راند و از سیاوش تعریف کرد.
شاه شاد شد و به گرسیوز گفت : او به توران دل نهاده و دیگر به ایران نمی‌اندیشد . چنانکه گفته‌اند در ویرانه‌ای جایی خرم بنانهاده است و فرنگیس را در کاخی جای‌داده است و او را ارجمند می‌دارد .
تو نزد او برو و هدایای زیادی برای او و فرنگیس ببر . گرسیوز راه افتاد و وقتی به آنجا رسید سیاوش به پیشوازش آمد و او را گرامی داشت . درست در همین زمان سواری نزد سیاوش آمد و مژده داد که جریره دختر پیران پسری به دنیا آورده است . سیاوش شاد شد و به آن سوار انعام خوبی داد و نام پسرش را فرود نهاد . سپس با گرسیوز به‌سوی کاخ فرنگیس رفت وقتی گرسیوز آن‌همه شکوه و جلال را دید ناراحت شد و در دل به سیاوش حسادت کرد .
صبح روز بعد که خورشید سر زد سیاوش و گرسیوز تصمیم گرفتند چوگان‌بازی کنند . گرسیوز گوی را انداخت و سیاوش چنان ضربه‌ای زد که از انظار ناپدید شد . بعد از مدتی بازی سیاوش به ایرانیان و تورانیان گفت که گوی و میدان از آن شماست . پس دو سپاه تاختند و ایرانیان به‌تندی گوی را ربودند و سیاوش شاد شد . گرسیوز به او گفت : حالا باید با تیر و کمان هنرنمایی کنی . پنج زره بستند و بعد سیاوش نیزه را بر آن زره فرود آورد . بطوریکه تمام گره‌های آن از هم باز شد . از آن‌سو سواران گرسیوز هم با نیزه آمدند و نیزه‌هایی بر آن فرود آوردند اما حتی یک گره از زره‌ها باز نشد .
گرسیوز به سیاوش گفت: بیا تا باهم کشتی بگیریم . سیاوش نپذیرفت و گفت : به‌جز تو هرکسی را که انتخاب کنی می‌پذیرم . گرسیوز گفت : زیانی ندارد این‌یک بازی است اما سیاوش گفت : تو برادر شاه هستی و من گوش‌به‌فرمانت هستم از یارانت کسی را برگزین تا با او کشتی بگیرم. گرسیوز از یاران پرسید چه کسی حاضر است ؟ گروی زره گفت : من می‌توانم با او نبرد کنم . بر سیاوش گران آمد و گفت : یک نفر دیگر هم باید باشد زیرا این‌یکی همتای من نیست . پس شخص دیگر به نام دموی داوطلب شد و نبرد آغاز شد . سیاوش کمربند گروی زره را گرفت و به میدان افکند و به گرز و کمند هم احتیاجی نیافت و بعد بر و گردن دموی را گرفت و مانند مرغی او را نزد گرسیوز برد .گرسیوز غمگین شد و رنگش پرید .
گرسیوز یک هفته آنجا بود و سپس بازگشت درحالی‌که از شکست دو تن از بزرگانش ناراحت بود و به سیاوش هم حسادت می‌برد .