بخشی از داستان کتابفروش، اثر وارلام شالاموف

بخشی از داستان کتابفروش، اثر وارلام شالاموف

کاپیتان بارها از دهه‌ی سی، از هجوم ناگهانی سیل مرگ و ترور یاد می‌کرد. مرگ خانواده‌ی «ساوینکوف»25 که پسرش تیرباران شد و خانواده‌اش، همسر و دو فرزند دیگرش و مادر همسرش که از ترک لنینگراد امتناع کرده بودند، ناچار شدند، با نوشتن یادداشتی دست به خودکشی بزنند. حافظه‌ی کاپیتان سطوری از نامه‌ی فرزند کوچک خانواده را هنوز به خاطر داشت: «مادربزرگ، ما به‌زودی می‌میریم.»
کاپیتان، در دهه‌ی پنجاه، طبق «پرونده‌ی سازمان امنیت داخلی»، دوران محکومیتش را به پایان رساند، بی‌آن‌که بار دیگر به لنینگراد بازگردد. اجازه‌ی آن را نیافته بود. همسرش که در طول سالیان دراز «میدان» را ترک نکرده بود، از لنینگراد به ماگادان آمد، اما طاقت نیاورد و مجدداً به لنینگراد بازگشت. کاپیتان نیز قبل از کنگره‌ی بیستم26، به لنینگراد بازگشت و در اتاقی ساکن شد که تا وقوع آن فاجعه، در آن زندگی می‌کرد.
نتیجه‌ی تمامی دوندگی‌های جنون‌آمیزش، دریافت مستمری هزار و چهارصد روبلی بود. درخواستش برای بازگشت به «حرفه»‌ی سابقش، داروسازی که اینک با دانش پرستاری نیز تکمیل شده بود، رد شده بود. ظاهراً آن تعداد از کارکنان، کهنه‌سربازان سابق «امور ویژه» که زنده مانده بودند، همگی بازنشسته شده بودند و قادر نبودند او را یاری دهند....

مهرنامه شماره 44

نظرات خودتان را با ما درميان بگذاريد
@grouphammihann
ما را معرفی کنید:
https://telegram.me/hammihann
به ما ایمیل بزنید:
[email protected]