📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
داستانی از اسوتلانا آلکسییویچ، برنده نوبل ادبی با مقدمه و ترجمه غلامحسین میرزاصالح
داستانی از اسوتلانا آلکسییویچ، برنده نوبل ادبی با مقدمه و ترجمه غلامحسین میرزاصالح
مردی که چون یک پرنده پرواز کرد
دوستش ولادیمیر استنیوکوویچ، دانشجوی فارغالتحصیل دپارتمان فلسفه میگوید:
...او میخواست هیچکس نفهمد که او میرود. غروب بود و هوا گرگ و میش، اما چند نفر از دانشجویان در جلوی خوابگاه دیدند که پرید. او پنجرهاش را باز کرد، روی هره ایستاد و مدتی طولانی به پائین نگریست. بعد با حالتی مصمم جستی زد و به پرواز درآمد... او از طبقۀ دوازدهم پرید...
زنی با پسر کوچکش در حال عبور بود. پسرک به بالا نگریست: «مامان، نگاه کن! اون مرد داره مثل یک پرنده پرواز میکنه...»
پرواز او پنج ثانیه طول کشید...
اینها را افسر پلیس ناحیه به هنگامی که به خوابگاه بازگشتم به من گفت. به هر صورت تنها کسی بودم که میشد دوست او خواند. روز بعد در روزنامۀ عصر عکسی دیدم: او با صورت روی پیادهرو افتاده بود... به مردی که در حال پرواز باشد شباهت داشت...
اگر کوشش کنم میتوانم بعضی چیزها را بگویم... هرچند همه چیز فرّار است و گریزنده... من و شما نخواهیم توانست آن را از این هزارتو بیرون بکشیم... تازه آن هم بخشی از ماجرا است، شرحی مادی و نه روحی. مثلاً چیزی وجود دارد به نام تلفن اضطراری مطمئن. شخصی به آن زنگ میزند و میگوید: «من میخواهم خودکشی کنم.» آنها ظرف پانزده دقیقه او را منصرف میکنند. پی به علت آن هم میبرند. اما این کار در واقع علتیابی نیست، بلکه تشویق به خودکشی است...
روز قبل در ناهارخوری چشمش به من افتاد و گفت: «حتماً میبینمت. باید با هم حرف بزنیم.»
عصر همان روز چند ضربه به در اتاقش زدم، ولی در را باز نکرد. از صدای دیوار فهمیدم که در اتاقش است. اتاقهای ما دیوار به دیوار است. قدم میزد. میرفت و برمیگشت. به خودم گفتم خوب، فردا میبینمش. روز بعد با پلیس صحبت کردم.
پلیس پوشهای آشنا و درهمبرهمی را به من نشان داد و گفت: «این چیه؟» روی میز خم شدم و گفتم: «پایاننامهاش است. این هم عنوانش: مارکسیسم و مذهب.»
تمام صفحات خط خورده بود. به شکل ضربدری. با مداد قرمز نوشته بود: «چرندیات!! بلاهت!! دروغ!!» خط خودش بود...آن را شناختم...
همیشه از آب میترسید... این را از روزهایی که در دانشکده بودیم به خاطر دارم. ولی هرگز نگفت که از بلندی میترسد...
پایاننامهاش جمعوجور و مرتب نبود. خوب، به درک. وقتی آدم چنین موضوعی را انتخاب میکند، اسیر یک مدینۀ فاضله میشود... چرا باید به این خاطر از طبقۀ دوازدهم بیرون پرید؟ این روزها چند نفر به بازنویسی رسالۀ اصلی خود میپردازند، حتی اگر رسالۀ دکتری باشد؛ و یا چند نفر میترسند که بگویند عنوان آن چه بوده؟ شرمآور و آزاردهنده است. شاید به این نیت بوده که: باید از شر این لباسها و این غلاف پوستی خلاص شوم...
البته این برخلاف رفتار منطقی است، ولی به هر جهت کار از کار گذشته است... مسئله بر سر سرنوشت است. هر کسی راه سرنوشت تعیینشدۀ خود را میپیماید... وابسته به آن است... یا میرود و یا سقوط میکند... من فکر میکنم که او به یک زندگی دیگر اعتقاد داشت... هرچند نه چندان قاطع... آیا مذهبی بود؟ اینجا است که گمانهزنیها شروع میشود... اگر هم اعتقادی داشت، بدون میانجی، بدون تشریفات سنتی و بدون مراسم آئینی بود. ولی یک فرد مذهبی دست به خودکشی نمیزند. آدم مذهبی جرأت نمیکند قانون خدا را زیر پا بگذارد... و حبلالمتین الهی را پاره کند. چکاندن ماشه برای ملحدان آسانتر است. اینان به ادامۀ زندگی در جهان دیگر اعتقاد ندارند. از هرچه پیش آید نمیترسند. چه تفاوتی میان هفت سال و یکصد سال وجود دارد؟ فقط یک لحظه است، ذرهای از یک تکه سنگ، یک مولکول از زمان...
من و او یکبار در مورد سوسیالیسم حرف زدیم، نه دربارۀ مسئله مرگ و یا دستکم در مورد کهنسالی که تحتالشعاع آن قرار گرفت...
او را دیدم که در یک کتابفروشی دست دوم با آدم خلوضعی خوشوبش میکند. او نیز مانند ما در جستجوی کتابهای قدیمی در مورد مارکسیسم بود. اندکی بعد به من گفت: «متوجه حرفش شدی؟ او گفت من آدم سالم و نرمالی هستم، اما تو مریضی. میدانی که حق با او است.»
فکر میکنم یک مارکسیست واقعی بود و به مارکسیسم به عنوان یک ایدۀ اومانیستی مینگریست، چون در آن معنی «ما» بسیار بیشتر از «من» است. مانند وضعیت یک سیارۀ متمدن بیبدیل در آینده... وقتی به اتاقش میرفتی میدیدی که دراز کشیده و دور تا دورش کتاب است: پلخانف، مارکس، زندگینامۀ هیتلر، استالین و داستانهایی از هانس کریستین اندرسن، بونین، کتاب مقدس، قرآن. او این کتابها را با هم میخواند. یک چیزهایی از افکارش را به یاد دارم. فقط جزییاتی. بعداً به بازسازی آن پرداختم... حالا دارم سعی میکنم به علت مرگ او پی ببرم. هیچ عذر و بهانهای در کار نبود، یعنی در حرفهایش...