این میل وسواسی به نامیرایی، به نامیرایی قطعی، بر محور یک دیوانگی عجیب می‌گردد – دیوانگی آن چیزی که به غایتش دست یافته است

این میل وسواسی به نامیرایی، به نامیرایی قطعی، بر محور یک دیوانگی عجیب می گردد – دیوانگی آن چیزی که به غایتش دست یافته است. دیوانگیِ هم هویتی، دیوانگی اشباع، تکمیل، امتلاء. و نیز دیوانگی کمال: بنابراین، آن چیزهایی که این توهم را می فرسایند، یعنی مرگ و پیری با تکنولوژی ریشه کن شده اند... برای روشن کردن این دیوانگی، هیچ راهی بهتر از این نیست که به طعنه، داستان مردی را بگوییم که با چتری زیر بغل، زیر باران قدم می زد. وقتی از او می پرسیم که چرا چترش را باز نمی کند، پاسخ می دهد: « دوست ندارم احساس کنم که تا ته همۀ امکاناتم رفته ام.» این گویای همه چیز است. تا ته امکانات رفتن اشتباه مطلق است و رسیدن به نامیرایی، اما نامیراییِ تمامیت بخشیدن و افزودن و تکرار کردن خود. به گونه ای متناقض، تا ته امکانات رفتن مغایرت دارد با دانستن اینکه چگونه پایان بیابی. رسیدن به سر حدات خاص خود یعنی دیگر پایان را در اختیار نداشته باشی. این یعنی حذف مرگ به منزلۀ افق زندگی بخش. و یعنی از دست دادن سایه، و در نتیجه، عدم امکان پریدن از روی سایه – چگونه می توانی از روی سایه ات بپری، وقتی دیگر سایه ای نداری؟ به دیگر سخن، اگر می خواهی زندگی کنی، نباید تا ته امکاناتت بروی.

ژان بودریار، ترجمه افشین جهاندیده، فصلنامه ارغنون، شماره 26 و 27
https://telegram.me/humansocietyculture