💠خوابش نمی‌برد. بلند شد. خیاری از میوه‌ خوری روی میز برداشت

💠خوابش نمی‌بُرد. بلند شد. خیاری از میوه‌ خوری روی میز برداشت. خواست پوست بکند و بخورد. خوب نمی‌دید. عینکش را زد، کارد را برداشت، سر و ته خیار را نگاه کرد. گُل ریز و پژمرده‌ای به سرِخیار چسبیده بود. به تابلویی که روی کمد بود نگاه کرد. هر وقت می‌خواست خیار بخورد، آن را می‌دید و لبخند می‌زد. «زندگی به خیار می‌ماند، ته‌اش تلخ است.»
➖➖➖➖➖
📚 #ته_خیار 📚
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
#انتشارات_معین
#داستان_کوتاه



@ketaabestaanchannel