ف و ترس و صد البته درد و رنج ناشی از آن را در زندگی دیگری تکثیر کند

ف و ترس و صد البته درد و رنج ناشی از آن را در زندگی دیگری تکثیر کند.سوار بر اسب مرده پر است از این ریشه های امر غریب که در متن به صورت
ها و شمایلی هیولا مانند چون شخصیتی به نام گورزاد و یا آدم هایی با شمایلی کولاژ مانند و ترکیبی از اجزای بدن چند نفر در زیرزمین خانه پدری خسرو فیروز ظهور می
کنند.نمونه
هایی از این ریشه
ها و یا بازگشت امر سرکوب شده در زندگی کودکی و جوانی خسرو فیروز می
توان جستجو کرد. مانند دلبستگی
اش به سیمین دختر همسایه که پدرش دلاک بوده و به قول فیروز خانواده
هاشون به هم نمیآمدند و یا حسرت برخورد و رابطه
نزدیک و صمیمانه پدر و پسری که فقدانش در زندگی فیروز بوده.پس بیراه نیست که ما در سوار بر اسب مرده با متنی روبرو باشیم که نویسنده
اش سعی می
کند تا آخرین لحظه منبع و سرآغاز درد و رنجیش را مخفی کند و برای فرار از احساسات غریبش ابتدا در مقام یک نویسنده اعظم و خلق نویسنده دیگر و از طریق آن خلق شخصیتی که یکباره درد و رنجی را تجربه می
کند که هر ساعت آرزوی مرگ می
کند، و بعد از خوردن به بن
بست به ناچار با آن احساسات رودرو می
شود. دنیایی که خسرو فیروز می
آفریند و عناصر شری یا ابر شری مثل گورزاد که به قول خودش چیزی است "فراسوی هر آنچه خیر است و هر آنچه شر" ظهور می
کند و یا در خواب خود را میان یک مشت پوست و گوشت آدم
های آشنا و ناآشنایی می
بیند که هر تکه
اشان در بدن دیگری رویده، و دیدن سر پدرش بر تنه اسبی و یا دیدن آدم
هایی مثل قربان یا مادرش که سالها از مرگشان می
گذرد و فقط یاد رنج و دردی که کشیده
اند در خاطرش مانده، ما را با متنی روبرو می
کند که ریشه در یک امیال مرده و سرخورده خسرو فیروزی دارد که بعد از سالها می
خواهد با اسبی که دیگر مرده و فقط از آن زین کهنه
ای بر جای مانده با دیدار معشوق برود و یا مادر را به بیمارستان ببرد(مادری که به خاطر نداشتن نرده بر روی ایوان پرت شده است و مرده).این جاست که در متن چیزی به جا نمی
ماند جز شخصیتی _ اسفندیار _ در روایتی موازی پا در هوا می
ماند و مسخ شده و روایتی که در گفتگو رنج و درد شکست می
خورد.زین و اسب مرده تجسدهای استعاری روایات غریبی
اند که در روایت آخر کتاب خسرو توسط راوی شر اعظم کتاب که ساخته می
شود_گورزاد_ابتدا بر ساکن به قیمت سپردن روایت کتاب به گورزاد و بعد از برخاستن از خواب و افتادن از ایوان می
تواند با مادر دیدار کند (این بار او جای مادری را گرفته که از ایوان به پایین افتاده) و با معشوق دیدار کند(آن هم کنار لاشه اسب مرده)و با این تصاویر بمیرد.
در جایی از کتاب گورزاد در بین مکالمه
اش با خسرو فیروز می
گوید:"می دونی گاهی به جایی می
رسه که دیگه حسش نمی
کن، انگار وجود نداره. و بدتر از درد، فراموش کردن اونه" باری! سوار بر اسب مرده کتابی است که شخصیت
هایش بر مداری از درد و رنج شکل گرفته
اند که درد را نتوانستند فراموش کنند و یا بهتر است بگوییم نمی
شد که فراموش کنند. برای فراموشی دردِ متن به ناچار در خودش درد و رنج را زایش و تکثیر می کند.