📌درباره داستان‌نویسی پیشرو که درگذشت. رضا، یک نبوغ سیاه …۱

📌درباره داستان‌نویسی پیشرو که درگذشت
@matikandastan
📢کاظم رضا، یک نبوغِ سیاه


۱
مانا روانبُد: ◀اندوهِ مرگ بعضی کسان آدم را به فکر می‌برد که «چرا زودتر ننوشتم»، حتی در همین حدِ کوچکِ حرمت گذاشتن و پاسداری از فکری که خودت پیش خودت راجع به کسی داری؟ چه رازی دارد مرگ که بعد از آن قلم با اندوه اما راحت‌تر می‌چرخد؟ چرا مرگ چهره‌ها صمیمی می‌کند؟ چرا نوشتن از بیژن الهی موضوعیت دارد اما رغبتی به نوشتن در باب هم‌نسلان و کارانِ زنده‌اش پیدا نیست؟ چرا از کاظم تینا می‌نویسیم اما از کاظم رضای زنده نه؟
باید از چند نفر بنویسم. حرمتِ تأثیری که بر روح و فکر من این چند نفر به هر شکی گذاشته‌اند. شاید این سطرها مرهمِ مرثیه‌ی رفتن ابوالحسن نجفی باشد که بی هیچ ربط مستقیم یا صمیم، راهم برد؛ یا غمِ غریبیِ بیژن الهی –که او هم. و چند حسرت شخصیِ عمیق و ماندگار.
٢
◀کاظم رضا دوست‌داشتنی‌ست، در داستان‌هاش و در غرابتِ زندگی و عاداتش. عادت چیز بیخودی باید باشد، یعنی عادی‌شده، تکراری و روزمره، یک‌جور بی‌فکر و طرحی اتفاق می‌افتد؛ عادات کاظم رضا اما تا ابد غریب است.
شناختنِ کاظم رضا خودش هنوز جز امور غریبه است! واقع عرض می‌کنم. نوجوانِ گمراهی بودم و سر سازگاری با خودم و جهان نداشتم –در آخر خیلی هم بد نشد- ولی دوستی خوش‌سیما و خنده بود که خیال می‌کردم انبانی پر دارد از اجناسِ لغوی، انباشته‌ی روزهایی که در روستای تازه‌شهر‌شده‌ی ما نبوده، پر از عجایب و مفرحات. این دوست کتابم داد و شعرم داد و داستانم آموخت و آشنام کرد با سالینجر، جویس، همینگوی، هدایت، بهرام صادقی و کاظم رضا! اگر قیاس کنید که کاظم رضا بعد انقلاب یک کتاب هفتاد صفحه‌ای فقط منتشر کرده لابد از آمدن اسمش در اواخر دهه‌ی هفتاد، آن هم در روستایی تازه‌شهر‌شده تعجب می‌کنید.
بابِ آشنایی یک چیزی شبیه زندگی‌نامه بود که کاظم رضا در مجله‌ای ادبی-هنری از خود نوشته بود -شاید اسمش «هنگام». زندگی‌نامه به این غرابت ندیده بودم. دوستم هم. گفت این هر که هست از مفردات دهر است، شک ندارم. دوستم شمِّ «کشف» داشت، دارد، همین جذاب‌ترش می‌کرد. مثلن یک روز می‌گفت این حامد بهداد بازیگر خوبی خواهد شد! بازیِ بدی در یک سریال را نشانم می‌داد، ولی دیدم شد. (فقط یک کلاشِ قلاشِ بی‌شرف را فکر می‌کرد منتقد بشود که شد، اما نشد).
زندگی‌نامه نبود. فهرستی بود -به جای « ابواب و فصول کتاب»- که شامل سرفصل‌های زندگیِ شخصی‌اش می‌شد و هیچ ربطی به کودتا و جنگ و انقلاب و توده و خلق و کتاب و نشر نداشت. مثلن نوشته بود آقای فلانی که آنجا بادکنک می‌فروختی و پولم را –که از مادر دزدیده بودم- برداشتی و بادکنکم ندادی، خدا لعنتت کند؛ آهای فلانی که آنجا در بچگی سرت شکست و نفهمیدی سنگ از کجا رسید، من بودم، نوش جانت؛ و خیال می‌کنم همه واقعیت باشد. شیفته شدم. یادم ماند. یادمان ماند.
تا روزی، نمایشگاه کتاب بود، شاید سال ٨٢ تا ٨٣، اتفاقی در راهرویی شنیدم کسی صدا زد «آقای مدرس صادقی»، من هم از خدا خواسته پریدم وسط که آقا شما که در فلان مجله چیز نوشتید برای کاظم رضا یا فلانی، این «کاظم رضا» را می‌شناسید لابد، کیست؟ چیست؟ از عناصر چهارگانه است یا سرشتی دیگر؟ گفت نمی‌شناسد. شاید خواست بچه‌ای را از سر وا کند که اصلن قیافه‌اش به کاظم رضای غریب نمی‌خورد.
٣
◀ولی، کاظم رضا چند جایی سر و گوشش پیداست، پیدا بود، به کسی کار ندارم، به مکتوبات کار دارم، شفاهیات بماند برای بعد. کاظم رضا در حرف و نقل‌های بیژن الهی، محسن صبا، م. طاهرنوکنده و محمدرضا مقدسیان پیداست. محمدرضا مقدیسان، مستند‌ساز و پژوهشگر، متولد اردیبهشت ۱٣٢۶، درگذشته به خرداد ۱٣٩۴، از دوستان نوجوانیِ اوست. در مصاحبه‌ای می‌گوید:
«در مدرسه با کاظم رضا آشنا شدم. او برادرزاده‌ی پرفسور رضا بود. با این که پدر کاظم نابینا بود ولی در رشته‌های مختلف تحصیلات عالی داشت. کاظم چندان شباهتی به پدرش نداشت. اهل درس و مدرسه نبود ولی بسیار مطالعه می‌کرد و گاهی قصه هم می‌نوشت. برای من هم نشستن پشت میز مدرسه دشوار بود. دوست داشتم خودم بخوانم. روزی کاظم و من و جواد فعال علوی، همکلاسیِ دیگرمان که او هم قصه می‌نوشت، تصمیم گرفتیم بزرگترین روزنامه‌دیواری را تهیه کنیم. کار تولید روزنامه‌دیواری ماه‌ها طول کشید. برای خیلی‌ها باورکردنی نبود. روزنامه چیزی نزدیک به ۱۰۰۰ متر طول و یک متر پهنا داشت. تمام در و دیوار راهروها و کلاس و حیاط مدرسه‌ی بزرگ ما پر شد از کلمات و تصاویر و نقاشی و شعر و قصه. نظم کلاس‌ها به هم ریخت و مدیر و ناظم برای برقراریِ نظم مدتی ما را از مدرسه اخراج کردند.»
تصورِ این اتفاق، لابد در سالهای ۱٣٣۶-۱٣٣٨، عجیب است. هنوز. «روح نا‌آرام» و «سر پرشور» این روزها هیچ معنایی ندارد، شاید آن سالها داشته، لابد داشته، این روزها اینها استعاره‌هایی مرده هستند از حرف‌های کلی و بی‌معنی و معمول. داستان عجیب‌تر است از آنجا که تعریف می‌کند: