«کاظم رضا هم استعداد داشت هم پول، پس رفتیم سراغ احداث یک فرستنده‌ی رادیویی

«کاظم رضا هم استعداد داشت هم پول، پس رفتیم سراغ احداث یک فرستنده‌ی رادیویی. پیرمردی ارمنی می‌شناختیم که در میدان امام حسین رادیوسازیِ کوچکی داشت. پذیرفت با هفتصد تومان یک فرستنده‌ی قوی برای ما بسازد. فرستنده در طبقه‌‌ی سوم خانه‌ی کاظم نصب شد و ما شروع کردیم به تولیدِ برنامه‌های متنوع فرهنگی و هنری. به تدریج فرستنده‌ی ما شنوندگانی پیدا کرد. از استان‌های مختلف با ما تماس می‌گرفتند، برنامه‌هایمان را نقد می‌کردند و پیشنهاداتی برای بهتر شدن برنامه‌ها می‌دادند. تمام مراحل تولید برنامه‌ها بر عهده‌ی ما سه نفر بود. از ساخت افکت و انتخاب موسیقی و تیتراژ برنامه‌ها گرفته تا نویسندگی و تهیه‌کنندگی و اجرا. من هنوز حیرانم که چرا آن سال‌ها کسی به دنبال ما نیامد تا ما را برای داشتن فرستنده سین‌جیم کند. تولید برنامه‌های رادیویی خیلی زود ما را خسته کرد و از آن دست کشیدیم.»
این شد دو تا، این روزها نه روزنامه‌دیواریِ هزارمتری داریم نه کسی که برود از میدان امام‌حسین یا تو بگو ناصرخسرو «فرستنده‌ی رادیو» بخرد و پشت بام خانه نصب کند و رادیو راه بیندازد؛ سین‌جیم نشدن که دیگر سورئال است، یعنی در آتی هم خنده‌دار است هم غریب. باید اینها را کنار داستان‌های این اواخرِ کاظم رضا گذاشت تا دید که سروکله زدنِ کاظم رضا، هفتاد سال، با کلمه و لغت و واژه و زبان و نحو و دستور و آهنگ و نواخت کلام و معنی، چطور ذهن و بیانِ مولف ما را به حدی ناب از انتزاعِ اصیل و اورجینال و غریب برده است. می‌نویسم «مولف ما» چرا که مولف کم داریم. نویسنده داریم، مولف نداریم. مولف از سفیدی شروع می‌کند و نیای خودش را انتخاب می‌کند و پیش می‌رود. ببینید چطور «جنگ ادبی لوح» را راه می‌اندازد:
« ناگهان کاظم رضا تصمیم گرفت جُنگی منتشر کند. با سیروس طاهباز و محمود مشرف آزاد تهرانی (م. آزاد) شاعر تماس گرفتیم. نتیجه‌ی مشورت با این دو بزرگوار شد لوح. دفتری در قصه، و به دنبال آن انتشاراتی هم به همین نام راه انداختیم. من و جواد فعال علوی سعی کردیم با همه‌ی نویسندگان تماس بگیریم. از ابراهیم گلستان تا هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی و خیلی‌های دیگر. هم چنین با مترجمان بزرگی چون نجف دریابندری، صفدر تقی‌زاده، ابوالحسن نجفی و شاهرخ مسکوب هم تماس گرفتیم. متاسفانه بعد از چند شماره جلوی انتشار لوح گرفته شد.»
این مقدسیان خودش یک اعجوبه است، یک روزی در حرمت کارهاش چیزی باید نوشت، خرداد همین امسال رفت، نخواستم اولین بار که اسمش می‌آید و شوخی و شیطنتش پدیدار می‌شود تاریخ مرگ بگذارم. خدا کند کسی جایی کارهاش را جمع کرده باشد، بخصوص «سرود دشت نیمور» که لایروبی یک نهر قدیمی‌ست با آیینی و مناسکی و تصویرهایی... ولی، حالا، قصه‌ی «لوح، دفتری در قصه» است، اسم‌هایی که جمع آمد، جمعی که پراکنده شد، اسمی که ماند و حالا هیچ نیست.
@matikandastan