پینه دوز و شاه عباس (دکتر محمدحسین یزدی) - قسمت اول.. سرشب رفتم پشت بام لحاف را پهن کردم که خنک شود

https://telegram.me/angomanedastan

#قصه_شب/ پينه دوز و شاه عباس (دکتر محمدحسين #پاپلي يزدي)- قسمت اول

سرشب رفتم پشت بام لحاف را پهن کردم که خنک شود. آفتاب گرم يزد، لحاف هاي پشت بام را طوري گرم مي کرد که بايد دو ساعتي قبل از خواب آن ها را پهن مي کرديم که کم کم خنک شود. آن شب مادربزرگم خانه ما بود. ولي مي خواست زود به خانه خودشان برود. من دامن او را گرفتم و گفتم مادربزرگ امشب بايد يک قصه بگويي و بروي. از من اصرار و از او انکار. بالاخره راضي شد. فوري حسن و حسين، نورسته و ملوکه بي بي هلي همسايه خوبمان را صدا زدم و گفتم بچه ها بياييد که مادربزرگم مي خواهد قصه بگويد. همه رفتيم پشت بام. تشک و لحاف ولرم بود ولي مي شد روي آن نشست. نسيم خنک شبانگاهي کويري آغاز شده بود. بساط چاي مادربزرگ را هم از پايين خانه به پشت بام آورده بودم.بچه ها آماده شنيدن قصه بودند و مادربزرگ شروع کرد.
يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچ کس نبود. و اما قصه امشب ما.
بچه هاي خوب و نازنين، در زمان هاي قديم شاهان يک عده مامور مخفي داشتند به اسم چشم و گوش شاه که اخبار مملکت را براي آن ها مي آوردند و آن ها از همه امور کشور باخبر مي شدند. اخبار مهم ترين عامل حکومت کردن است. بعضي شاهان بزرگ، مثل کوروش، داريوش و انوشيروان گه گاه خودشان هم به صورت ناشناس در شهرها و آبادي هاي مملکت مسافرت مي کردند و سر مي زدند تا از وضع مردم باخبر شوند.
شاه عباس صفوي هم در بعضي از شب ها لباس درويشي مي پوشيد. کشکول و تبرزين به دست مي گرفت و در کوچه پس کوچه هاي اصفهان در حالي که مدح مولا علي(ع) مي خواند به گشت و گذار مي پرداخت.گاهي به کاروانسرايي وارد مي شد و در جمع جهانگردان، مسافران، تاجرها و قاطرچي ها که از راه هاي دور و دراز آمده بودند مي نشست و به حرف هاي آن ها گوش مي داد. بدين ترتيب او از وضع تجارت، امنيت راه ها و طرز کار گزمه ها و لشکريان خود خبردار مي شد. گاهي با لباس درويشي به خانه هاي مردم مي رفت و از اوضاع خانه ها و وضع خورد و خوراکشان آگاه مي شد. گاهي به قهوه خانه ها مي رفت و در جمع مردم شرکت مي کرد. گاه به روستاها و حتي به ميان مردم ايلات و عشاير مي رفت. گاه با لباس مبدل در جمع طلبه ها حاضر مي شد. حرف هايشان را که درباره زندگي، سياست و وضع دربار مي گفتند از نزديک مي شنيد و باخبر مي شد. هر چند او، خبرکش که به چشم و گوش شاه مشهور بودند زياد داشت ولي مي خواست خودش هم از نزديک از حال مردم آگاه شود و حرف آن ها را بشنود تا گرفتاري ها و مشکلات مردم و مملکت را برطرف کند.
شبي از شب ها، شاه عباس لباس درويشي خود را پوشيد، با ريش مصنوعي چهره خود را تغيير داد و اهسته بدون آن که با هيچ کس حرفي بزند و يا خبر بدهد از در مخفي عالي قاپو به کوچه هاي پشت قصر آمد . مدح گويان به کوچه پس کوچه هاي محله قديمي و فقيرنشين جويباره اصفهان رسيد.
دو ساعت از شب گذشته بود و همه جا تاريک بود و بيشتر مردم در خواب بودند. او همين طور که به مدح و ثناي حضرت علي(ع) سرگرم بود متوجه شد که در چوبي منزلي نيمه باز است و چراغ يکي از اتاق هاي آن خانه روشن است.
در زد و بلند گفت:
-يا حق يا هو، درويشم يا مولا.
شخصي از داخل خانه با صداي بلند گفت:
-درويش اي گل مولا داخل شو.
درويش گفت: يا مولا و وارد حياط منزل شد. حياط کوچکي بود. کف حياط آجر فرش بود. باغچه کوچکي در کنار حوض نقلي قرار داشت. خانه فقيرانه ولي تميزي بود. صاحب خانه که مرد ميانسالي بود از داخل اتاق گفت: بفرما درويش، بسم الله غذا آماده است . درويش وارد اتاق شد. مرد تعارف کرد و او را بالاي سفره نشاند. نان، پنير، سبزي خوردن، پياز و يک تنگ آب در وسط سفره گذاشته بود. سه تا بچه قد و نيم قد هم دور آن نشسته بودند. همسر مرد پشت پرده بود.
صاحب خانه به همسرش گفت: بيا بنشين غذا بخور، غريبه نيست، درويش است. همسر مرد که چادري بر سر داشت و رويش را محکم گرفته بود، سلام کرد و پرسيد آب بگذارم بجوشد؟ مرد صاحب خانه گفت: حتما درويش يک جوشانده مي خورد. (در زمان صفويه هنوز ايراني ها چاي را نمي شناختند).
درويش گفت: زحمت نمي دهم. مرد گفت: درويش، زحمت کدام است، آمدن شما به خانه ما، آن هم در اين موقع شب مايه خير و برکت است. زن صاحبخانه از پشت پرده کمي خرما هم آورد و وسط سفره گذاشت.
درويش اتاق را برانداز کرد. يک اتاق 5/5*3گز که با پرده اي آن را به دو نيم کرده بودند. در حقيقت فضاي پشت پرده، انبار و آشپزخانه بود. قسمت جلو پرده ميهمان خانه، محل خواب و محل غذاخوري بود. اتاق از دود چراغ روغني و چراغ موشي سياه شده بود. سقف آن دوده بسته بود و پنجره هايش کوچک بود. هنوز شاه تمام نشده بود که بچه ها در همان اطراف سفره خوابشان برد. مادرشان آن ها را جابجا کرد. درويش از صاحب خانه پرسيد: توچه کاره هستي؟ مرد گفت: پينه دوزم، کفش تعمير مي کنم.
ادامه دارد...