📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
قصه قوزی
قصه قوزی
حسن غلامعلیفرد / @bighanooon
پيرمرد روی کمرش تپهای داشت که از تمامِ قوزیهای دنيا خميدهتر و زشتتر نشانش میداد. بچه که بود مثل باقی بچهها اندامی معمولی داشت و حتی قد بلندتر از باقی هم سن و سالانش بود. 11 سالش بود که گاو نشست روی صورت دايی کوچکش و خفهاش کرد. مادرش توی مراسم ختم از هوش رفت و مجبور شد او را غلندوش کند و تا درمانگاه ببردش. موقع مراسم سوم و هفتم و چهلم هم همين آش بود و همين کاسه. وقتی به درمانگاه میرسيد مهرههای کمرش میسوختند. مدتی گذشت. يک روز دايی وسطیاش با موتور سيکلت رفت زير تريلی و به دو عنصر اکسيژن و هيدروژن تبديل شد. توی مراسم ختم و سوم و هفتم و چهلمِ اين يکی هم مادرش مدام از هوش میرفت و مجبور میشد غلندوشش کند و تا درمانگاه ببردش. هنوز آبِ کفنِ دايي وسطی خشک نشده بود که عمهاش را عقرب نيش زد و فاتحه. سرِ مراسم ختم و باقی مراسمات هم مادرش طبق معمول هی از هوش میرفت و او مجبور میشد غلندوشش کند و برساندش به درمانگاه. سالِ عمه که تمام شد عموي ارشدش را برق گرفت و به ذرات غبار تبديل شد. سر مراسم اين يکی هم مادرش همان بیهوشیهای مدامش را در برنامهاش گنجاند و سوار بر کولِ پسرش راهی درمانگاه میشد. آنقدر قوم و خويش داشتند که هر دو سه ماه يکبار يکیشان ريق رحمت را سر میکشيد و با اين حال چيزی از تعدادشان کم نمیشد. انگار مردههایشان پس از مرگ در جسمی ديگر حلول میکردند و میرفتند تهِ صف! 20ساله که شد کمرش خميده بود. قوزی نه چندان کوچک بين کتفهايش درآمده بود. در همان آغاز 20 سالگیاش کشمش پريد توی گلوی مادربزرگش و او را خفه کرد. پس مادرش طبق معمول همان اقدامات هميشگی را در امرِ بیهوشی مبذول داشت و راکب بر غلندوش وی راهی درمانگاه میشد. وقتی اقوام ديدند که پسر در امرِ غلندوش کردنِ مادرش حرفهای شده تصميم گرفتند تا غشیهای خودشان را نيز سوار او کنند، پس هر کسی که ميان مراسم ختم از هوش میرفت پسر را صدا میزدند، لشِ شخصِ بیهوش را روی گُردهاش میانداختند و بعد هم مثل يابوی بارکش بر کپلش میکوبيدند که برو!
به 30سالگی که رسيد تعداد دفعاتی که کسی را غلندوش کرده و به درمانگاه رسانده بودش از تمام باری که قاطرها و چهارپايانِ آنجا حمل کرده بودند بيشتر بود. اما خوبیاش اين بود که هنوز توی فاميل افراد زيادی بودند که میشد روی مردنشان حساب کرد و اين رکود تردد تا درمانگاه را افزايش داد.
به 90 سالگی که رسيد ديگر کاملا خميده بود، قوزش به تپهای کوچک میمانست که خورشيد میتوانست پشتش غروب کند. آنقدر خميده بود که موقع خواب هم نشسته میخوابيد. مجبور بود موقع راه رفتن شبيه گوريل دستانش را عصا کند و راه برود. ديگر کسی نبود که قامتِ صاف او را به ياد بياورد. قوم و خويشهايش هم يا مرده بودند يا ترک ديار کرده بودند. او مانده بود و قوزش که استخوانیترين و سنگترين قوز دنيا شده بود. اما کسی نمیآمد سراغش و نمیگفت داغِ فک و فاميل توی کمرت تلنبار شده و برای همين است که قوز درآوردهای. انگار قوزِ او از آدمهايی که میمردند تغذيه میکرد و بزرگتر میشد.