📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
وقتی پیرمرد مرد جنازهاش را نشاندند روی تابوت
وقتی پيرمرد مُرد جنازهاش را نشاندند روی تابوت. هر کار کردند نتوانستند صافش کنند، قوزش به قدری سرسخت بود که نشد کمرش را بشکنند، پس کفن را پيچيدند دورش و او را نشاندند روی تابوت. وقتی حملش میکردند شبيه عروسی بود که به حجله میرفت. خيلیها از ديدنش جيغ کشيدند و از ترس بیهوش شدند و روی زمين افتادند اما ديگر کسی نبود که غلندوششان کند و تا درمانگاه ببردشان. وقتی گذاشتنش درون قبر نمیشد خواباندش، همانطور کفنپيچ نشسته بود توی قبر. قبرکن حوصله نداشت دوباره توی قبر برود و آن را گودتر کند، پس همانطور که توی قبر نشانده بودنش رويش خاک ريختند. سرش از قبر بيرون ماند. مجبور شدند يکی از سنگهای لحد را بگذارند روی زانوهايش تا تکان نخورد. خاک را روی سرش کُپّه کردند و مقداری سنگ گذاشتند روی سرش، بعد هم سيمان ريختند که اگر روزی خاکها را آب بُرد سرِ مُرده هويدا نشود. کمی بعد تپهای کوچک توی قبرستان نمايان شد، تپهای که درست شبيه قوزِ پيرمردِ قوزی بود. تا سالها هر کسی گذرش به قبرستان میافتاد و تپه را میديد میگفت اينجا تپه حمّالِ قوزیاست! بعد فاتحهای میخواند و راهش را کج میکرد و نگاهی به نشانی قبری که پیاش بود میانداخت: «سه قبر آنور تر از قبرِ حمّالِ قوزی». هر گاه توی آن سامان کسی میمرد و قبرکنها برایش قبر میکندند خاکی که زیاد میآمد را بیقصد و غرض میریختند روی تپه حمال قوزی. برای همین با هر مرگی که اتفاق میافتاد تپه کمی رشد میکرد، انگار قوزِ پیرمرد بود که روزبهروز بزرگتر میشد.