سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یک ماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی

سیاوش و رستم از ایران به زابلستان نزد زال رفتند و یک ماه آنجا به شادی سپری کردند و بعد راه افتادند و از زابل و کابل و هند هم سپاهی با آن‌ها همراه شدند . به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و سپهداری رستم آمد وقتی سپاه ایران به دروازه بلخ رسید جنگ سختی درگرفت و بعد از سه روز وارد بلخ شدند و شرح فتح خود را به شاه نوشتند و سیاوش اضافه کرد که افراسیاب در سغد است اگر شاه فرمان دهد به آنجا می‌روم و با او می‌جنگم . شاه پاسخ داد که در جنگ با او شتاب مکن . او خود وارد جنگ می‌شود . از آن‌سو گرسیوز نزد افراسیاب آمد و خبر داد که بلخ گرفته‌شده است . افراسیاب برآشفت و سپاهی گران آماده کرد .
نیمه‌شب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست و همه از خواب پریدند . گرسیوز نزد افراسیاب رفت و او را در برگرفت و پرسید چه شده است ؟ ولی او همچنان در بغل برادرش می‌لرزید تا اینکه بالاخره گفت :در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پر از گردوخاک و آسمان هم پر از عقاب بود .ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده و خیمه مرا واژگون کرد .لشکریان همه سربریده بر زمین افتاده بودند و سپاه دشمن بر تخت من تاختند و مرا اسیر کردند و دست بستند و هیچ آشنایی در کنارم نبود . مرا نزد کاووس بردند درحالی‌که جوانی چهارده‌ساله و زیبارو هم در کنارش بود .
گرسیوز گفت : باید اخترشناسان را خبر کنیم . افراسیاب به ستاره شناسان گفت : کسی نباید در این مورد چیزی بداند و بعد خوابش را تعریف کرد.
یکی از ستاره شناسان ابتدا برای جانش امان خواست و سپس گفت : سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش می‌آید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود می‌شوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب می‌شود و همه به کینخواهی سیاوش به جنگ ما می‌آیند . افراسیاب غمگین شد و عزم صلح کرد و به گرسیوز گفت : با هدایای فراوان نزد سیاوش برو و تقاضای صلح کن و بگو از چین تا لب جیحون از ما و بقیه از آن شما باد .
گرسیوز به‌سوی ایرانیان رفت و به نزد رستم و سیاوش رسید و هدایای افراسیاب را که شامل درم و دینار و اسب و غلام و سپاه بود به او داد و تقاضای صلح کرد . رستم گفت : باید تأمل‌کنیم و بعد جواب می‌دهیم. رستم و سیاوش به فکر فرورفتند و رستم از این کار آنان بدگمان بود . تصمیم گرفتند فرستاده‌ای نزد کاووس بفرستند .
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد . سیاوش گفت : به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آن‌ها را می‌شناسد را به‌عنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفته‌اید پس بدهید و به توران بازگردید . من هم نامه‌ای نزد کاووس می‌فرستم و صلح را از او می‌خواهم . پس گرسیوز هم پیکی را نزد افراسیاب فرستاد و افراسیاب به‌ناچار خواسته‌های ایرانیان را پذیرفت و صد تن از خویشانش را که رستم نام برده بود فرستاد و از شهرهای بخارا و سغد و سمرقند و چاچ و سپیجاب بیرون آمد و به توران رفت .
سیاوش خواست کسی را نزد کاووس فرستد و نتیجه کار را به او بگوید اما رستم گفت : کاووس تند است . بهتر است من نزد او روم و با او صحبت کنم .
رستم به راه افتاد و نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت . کاووس گفت : گیرم سیاوش جوان و خام است تو که دنیادیده‌ای چرا گول افراسیاب را خوردی