اکنون فرستاده‌ای نزد سیاوش می‌فرستم و او را به جنگ امر می‌کنم و می‌خواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آن‌ها را گردن بزنم

اکنون فرستاده‌ای نزد سیاوش می‌فرستم و او را به جنگ امر می‌کنم و می‌خواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آن‌ها را گردن بزنم . رستم گفت ای شاه سخن مرا بپذیر افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی می‌جوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست . بعدازآن تو و سیاوش در ایران بمانید و من از زابل با اندکی سپاه به توران می‌روم و روز را بر او سیاه می‌کنم . از فرزندت مخواه که پیمان‌شکنی کند . کاووس عصبانی شد و گفت :تو این افکار را در سر او پر کردی . من طوس را نزد او می‌فرستم و دیگر با تو کاری ندارم و از تو کمک نمی‌خواهم. رستم غمگین شد و گفت : اگر طوس از من بهتر است پس تو هم فکر کن که رستم مرده است . این را گفت و با لشکریانش به سیستان رفت .فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد .سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد بی‌درنگ آن‌ها را خواهد کشت و اگر این‌طور به آن‌ها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمی‌پسندد و اگر به ایران بازگردم و سپاه را به طوس واگذارم از دست شاه و سودابه خلاصی ندارم. پس دو تن از بزرگان لشکر به نام‌های بهرام و زنگه شاوران را فراخواند و با آن‌ها راز دل گفت و بیان کرد که برای اینکه از شر سودابه خلاص شوم به جنگ رو نهادم و حالا شاه از من می‌خواهد که پیمان‌شکنی کنم حال که چنین است به گوشه‌ای می‌روم و انزوا می‌جویم. سپس به زنگه شاوران گفت : نزد افراسیاب برو و این اموال و گروگان‌ها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا باز کند تا از کشورش عبور کنم و به گوشه‌ای بروم.
سیاوش به بهرام گفت: لشکر و مرزوبوم را تا آمدن طوس به تو می‌سپارم. زنگه با صد گروگان به شهر توران رفت . طورگ جنگی به پیشوازش آمد و او را نزد افراسیاب برد و او همه‌چیز را برای افراسیاب تعریف کرد . افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد . پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده . کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاج‌وتخت به سیاوش می‌رسد و در اصل هردو کشور از آن تو می‌شود . افراسیاب نامه‌ای به سیاوش نوشت که: از رفتار کاووس با تو ناراحت شدم. به توران بیا و نزد من باش . من تو را چون پسرم گرامی می‌دارم و تو جانشین من می‌شوی و هر وقت خواستی با پدرت آشتی‌جویی من همه وسایلت را مهیا می‌کنم . وقتی نامه به سیاوش رسید از طرفی شاد شد که پناهگاهی یافته است و از طرفی ناراحت شد که باید رو به دشمن بیندازد .
ز دشمن نیاید به‌جز دشمنی
به فرجام هرچند نیکی کنی