داستان کوتاه طنز/. شما خونه‌تون مورچه داره؟. مهرداد نعیمی

داستان کوتاه طنز/
شما خونه‌تون مورچه داره؟
مهرداد نعیمی

@matikandastan

مینو دوباره سوالش را تکرار کرد: «شما خونه‌تون مورچه داره؟»
بابک چند ثانیه فکر کرد و بعد جواب داد: «واقعا نمی‌دونم. واسه چی می‌پُرسی؟»
مینو: «همینجوری...»
بابک: «تو هیچ‌وقت همین‌جوری چیزی نمی‌گی.»
بابک تعارف الکی نمی‌کرد. مینو آدمِ موقعیت‎های خاص بود. همین چند روز پیش داشت از پیاده‌رو رد می‌شد که کیف‌قاپ موتوری می‌خواست کیفش را بدزد. اما مینو کم نیاورد، کیفش را چنان محکم چسبیده بود که انگار جیسون استتهام است و وسط یک صحنه‌ی خالی‌بندی هالیوودی. البته این حرکت خطرناکیست و بهتر است شما توی خانه امتحان نکنید، مینو نه‌تنها کیف خودش را نجات داد، بلکه نزدیک بود موتور چپ کند، دزدانِ بخت‌برگشته با دستپاچگی کیفِ خودشان را هم رها کردند و پا به فرار گذاشتند. مینو رفت کیف‌شان را برداشت. چند میلیون پول تویش بود!
آن‌روز بابک بهش گفته بود: «به کسی که از دزد، پول بستونه، می‌گن شاه‌دزد!»
اصلا مثال خوبی نزدم. مینو شاه‌دزد نبود. مینو فقط کارها را از روش سختش انجام می‌داد. مثلا یک‌بار وسط یک جشنِ تولد، پلیس آمد دمِ در. همه تا خِرتناق وحشت کرده بودند. هیچ‌کس جرات نداشت برود بیرون و جوابِ پلیس را بدهد. مینو داوطلب شد و رفت پایین. با رمزِ «آقا اینا یه مشت فرهیخته‌ن که بعد از سالها دورِ هم جمع شدن» آن‌قدر فک زد که پلیس کاملا متقاعد شده بود و می‌خواست برود. اما مینو وِل‌کن نبود که. گیر داده بود که: «نه... شما باید بیای بالا و من شما رو توجیه کنم که دارم راست‌شو می‌گم» پلیس علی‌رغم میل باطنی قبول کرد که بیاید بالا. آن بالا سی نفر آدم دستپاچه اتاق را تمیز می‌کردند و عین فیلم‌های نورمن ویزدوم می‌خوردند به در و دیوار... همه زیرِ لب مینو را نفرین می‌کردند. پلیس وارد راه پله شد و دید «یا خدا، شش طبقه بدون آسانسور...» دنبال بهانه‌ای می‌گشت که بی‌خیالِ بالا آمدن شود ولی مینو.... امان از دست مینو. آقای پلیس با خودش فکر می‌کرد «گیر عجب آدم سیریشی افتادما»
باز هم مثال خوبی نزدم. مینو سیریش نبود. مینو فقط کارها را از روش سختش انجام می‌داد. مثلا همین بابک! مینو بیشتر از پنج سال بود که عاشق بابک بود. اما جوری برخورد کرده‌بود، که بابک فکرش را هم نمی‌کرد مینو به او علاقه‌ای داشته باشد، وگرنه تابحال صد بار ازدواج کرده بودند! بابک چند بار با آدم‌های به زعم خودش داغون تا پای نامزدی رفته بود و بعد حسابی با احساساتش بازی شده‌بود و همیشه این وقت‌ها مینو به او می‌خندید و می‌گفت: «آخرش رو دست‌مون می‌تُرشی بابک جان، بازم نشد ببندیمت به ریش مردم.»
استراتژی مینو اینجوری بود: «برنامه‌های من درازمدته. من صبر می‌کنم تا بابک با این آدمای داغون و مزخرف دوست بشه. نامزد کنه، پدرش دربیاد، بعد بفهمه من چه آدم نازنینی هستم!»
حالا شما شاید بگویید دختره‌ی خُل‌وضع. ولی مینو خُل‌وضع نبود. با همان استایل همیشگی‌اش که سخت‌ترین راهِ ممکن را رصد می‌کرد، سرش را خاراند و دوباره پرسید: «شما خونه‌تون مورچه داره؟»
بابک: «نه نداره»
مینو: «حتما داره. ولی مورچه‌هه واسه‌ی فرار کوچه داره! واسه همین نمی‌بینیش»
بابک فقط نگاهش کرد. یک نگاه طولانی. اصلا هم نفهمید که جمله‌ی مینو به ان ترانه‌ی قدیمی ارجاع دارد. بابک مثل رودی طولانی بود که مسیر خودش را می‌رفت ولی لاجرم یک‌جایی به دریا می‌رسید. بابک نمی‌توانست عاشق مینو نشود. این اواخر هم کم‌کم داشت علاقمند می‌شد اما امان از این اجنبی‌ها. حالا چه وقت لاتاری برنده شدن بود؟ آن لاتاری لعنتی هیچ‌ به این فکر کرد که مینو پنج سال صبر کرده بود؟ خلاصه اینکه بابک رفت و مینو همچنان راه سخت‌تر را انتخاب می‌کند ولی حداقل فهمیده است که زندگی آنقدرها هم طولانی نیست...
(منبع: بی قانون)

@matikandastan