📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر پاره تن ایران عزیز فرخنده و خجسته باد
سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر پاره تنِ ایرانِ عزیز فرخنده و خجسته باد
@matikandastan
صائب یک موتور گیر آورد و چفیه انداخت روی سرش و رفت سمت انبار گمرک و رفت و رفت تا لای نیها نشست لب اروند.
«بیتالله دل مو واسهت دیگه تاول زده... مونو ببخش... مو نذاشتم تو بجنگی... مو واسهت اوستایی نکردم. مو زور گفتم که تو زَنا رو بردار ببر ماهشهر. خو یه راه رفتی بس بود. نه همه رو ببر. تو به ای جنگ چکارته؟ ای زنا رو ببر ناموسمون دست ای نامردا نیفته. بیتالله مونو ببخش تو هم باس تفنگ میچسبید به دستت. مثل بهنام. بیتالله برگشتیم ها دیدی اما ممدو نی... میخوام صافکاری رو راه بندازم. مو هم مرد جنگ نیستم. مویم باید راننده میشدم. تو باس میجنگیدی. مو یه صافکارم. تو حیرتِ کار این دنیام بیتالله. مو از آتش و جهنم توپ و صد و شیش رد شدم، تو با یه خمپارهی ول توی هوا پرکشیدی... دِ عزیزی دیگه که حتا جنگ هم نمیآی، میبوسنت میچیننت. مو اینهمه بالاوپایین شدم دماغم هم خون نیومد. بیتالله مونو ببخش. بیتالله دیدی چهطور خمسهخمسه میزد انگاری امیرو داشت توی جشن آخر سال مدرسه تمپو میزد. هم جاده میرقصید، هم امیرو هم خمسهخمسههای عراق. بیتالله برگشتیم شهر اما نه تو هستی نه ممد...»
اون روز سوم خرداد 1361 بود.
📖 «گود»، مهدی افشارنیک، نشر چشمه
@matikandastan