داستانک/مرگ در سیاره سبز.. خورشید آهسته آهسته در اقیانوس سبز سیاره فرو می‌رفت

داستانک/مرگ در سیاره سبز

خورشید آهسته آهسته در اقیانوس سبز سیاره فرو می رفت . در افق دور دست ، اسمان رنگ زرد زننده ای داشت . مرد جوان با لبخند به فرورفتن غم انگیز خورشید در اقیانوس نگاه می کرد. او می دانست که صبح فردا را دیگر نخواهد دید به همین سبب این غروب نازیبا برایش خوشایند و جذاب بود. به گفته پزشک شهر، بمب بیولوژیکی بدنش تا کوتاه مدتی دیگر، پایان زندگی را، برایش به ارمغان می آورد.
مرد جوان از ترک دنیا غمگین نبود او دیگر زندگی را دوست نداشت تنها کمی ترسیده بود. ترس از چیزی که در پیش رو داشت و کسی نمی توانست برایش حقیقت آن را به درستی بازگو کند.
خورشید دیگر در افق دیده نمی شد.مرد جوان از روی شن های گرم و زرد ساحل به آرامی بلند شد و به سوی خانه به راه افتاد. خانه از ساحل دور نبود . او می توانست چراغ های روشن خانه را،در انتظار خود ببیند. مرد جوان می دانست کسانی که اورا دوست دارند در سکوتی غمگین در انتظارش به سر می برند تا شام خداحافظی را در کنار یکدیگر سپری کنند.. او این سنت کهن را هیچگاه دوست نداشت اما چاره ای نبود. باید این مراسم انجام می شد.
مرد جوان همانگونه که بی شتاب به سوی خانه می رفت ناگهان سکندری خورد و بر زمین افتاد. دردی جانکاه بدنش را فراگرفت .به زحمت چرخید و رو به آسمان سبز سیاره کرد زمان خداحافظی کمی زودتر از پیش بینی پزشک شهر فرا رسیده بود. لبخندی کوتاه زد و چشمانش را به آرامی بست.
مرد جوان نمی دانست چقدرزمان از آخرین باری که چشمانش را بسته است، می گذرد. او آگاهی جدید در خود حس می کرد صداهایی نامفهومی از راه دور به گوش می رسید واحساس سبکی و لذتی ناشناخته در خود می کرد. موجی از مهربانی و عشق پیرامونش را فراگرفته بود . مرد جوان بی اختیار لبخندی بر لبانش هویدا شد با خود اندیشید مرگ چقدر شیرین است . او حیران بود که چرا در طول زندگی ،این قدر از روبرو شدن با مرگ وحشت داشته است .
مرد جوان می دانست که می تواند چشمانش را باز کند اما می ترسید که باز شدن چشمانش، سبب شود تمام زیبایی را که در خود حس می کرد از دست بدهد. مدتی طولانی با چشمانی بسته از این حس جدید لذت برد اما کنجکاوی وادارش کرد که چشمانش را به آرامی باز کند.
همه جا در تاریکی فرو رفته بود او در پیرامون خود مایعی غلیظ را حس کرد که بدنش را فرا گرفته است .مرد جوان به سختی به اطراف نگاه کرد در تاریکی ، بدن بی شکل خودش را نشناخت. اندام بدنش دگرگون شده بودند دم زیبایی انتهای بدنش از میان رفته بود. او دیگر نمی دانست که چه چیزی است. ناگهان برای اولین بار بوی بد مایع پیرامونش را درک کرد. برای فرار از این مایع بد بو چند بارتلاش کرد ولی زود خسته و ناتوان می شد .
مرد جوان ناگهان حس کرد چیزی یا کسی او را فرا می خواند. از نقطه ای دور، نورخیره کننده ای به چشمانش تابید .تابش نور آزارش می داد چشمانش را بست. حس کرد نیروی ناپیدا او را به سوی سرچشمه نور هل می دهد . بوی آزار دهنده مایع پیرامونش به او انگیزه داد تا برای فرار بیشتر تلاش کند با خود گفت به پایان سفر طولانی اش رسیده است. ناگهان دردی وحشتناک به سینه اش فشار آورد فریادی از درد کشید و چشمانش را باز کرد و با باز شدن چشمانش و پرشدن ریه اش از هوایی نا شناخته ناگهان حقیقت برایش روشن شد فریادی ازوحشت کشید و همه گذشته را به آنی فراموش کرد.
مدتی کوتاه گذشت تا ماما کودک شسته شده را درآغوش مادر بگذارد و با لبخند بگوید قدم نورسیده مبارک است.

ایرج فاضل بخششی؛ بیست و سوم بهمن 1394

کانال انجمن ماتیکان داستان
https://telegram.me/matikandastan