📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
درآسمان وبرزمین. _برگ_باخمان
#داستان_کوتاه_1
درآسمان وبرزمین
#اینگه_بُرگ_باخمان
سایهی سرخی از روی پیشانی ِ آمِلی گذشت. زن از جلوی آینه کنار رفت و چشمانش را بست. اینجا بود که اثر ِ ضربهی دست ِ جاستین بر صورتش، برای لحظهای ناپدید شد. مرد تنها یکبار او را کتک زده بود و بعد خود را شتابزده بهکناری کشیده بود تا از لورفتن ِ زودهنگام ِ خویش جلوگیری کند. سراسر ِ وجود ِ مرد را چنان توفان ِ افسارگسیختهای فراگرفته بود، که زدن ِ هزار ضربه به آملی هم نمیتوانست او را آرام کند.
مرد زیر لب گفت: «ای خدا»، و دستانش را شست. او اصولاً تنها زمانی از واژهی خدا استفاده میکرد که گمان میبرد هیچ چیز ِ دیگری نمیتواند میزان ِ خشمش را نشان دهد. آمِلی وحشتزدهتر از آن بود که به مرد نزدیک شود؛ اما به خوبی میدانست که اگر از مرد سؤالی بشود، حالاش بهتر خواهد شد؛ و به همین خاطر از انتهای اتاق خیلی آرام پرسید: «چی...؟» با این وجود زن جرأت نکرد که بپرسد: چی شده؛ چه اتفاقی برایت افتاده؛ آیا کسی به تو توهین کرده؟ زیرا که دلیل ِ خشم ِ مرد مطمئناً خود ِ زن بود. زن پس از مدت کوتاهی به خود قبولاند که چیزی بگوید و چهرهاش سرخ شد: «آیا میتوانم جبران کنم؟»
جاستین فریاد زد: «نه، پول ِ ازدسترفته را که دیگر نمیتوانی...»، مرد از فرط ِ خستگی حرفاش را ناتمام گذاشت؛ و سپس با لحنی تمسخرآمیز رشتهی سخن را دوباره بهدست گرفت: «جبران کنم! جبران کنم! تو لابد دیوانهای. علیه این ناکسها که کاری نمیشود کرد!»
زن نجواکنان گفت: «کسی سَرَت را کلاه گذاشته؟»
مرد در پاسخ گفت: «نه، من سر ِ آنها را کلاه گذاشتم؛ حقِشان بود. پولی که آنها استحقاقاش را ندارند، از ایشان پس گرفتم. میفهمی؟ آنها استحقاقاش را ندارند.»
زن گفت: «بله»، و با خاطری آسوده دید که چطور داشت پیشانی ِ مرد صاف میشد.
مرد اندکی بعد رفت. آملی شروع بهکار کرد و کوشید تا ساعتهایی که مجبور بود همصحبت ِ تکگفتارهای مرد باشد، جبران کند. انگشتان ِ زن از روی ابریشمی که میبایست کوکهای رنگارنگ ِ زیادی به آن بزند، لیز میخوردند. در این میان شتابزده به ساعت نگاه کرد و بهجای آنکه آرزو کند تا مرد زودتر بهخانه بازگردد، آرزو کرد که بازگشت ِ مرد بهعقب افتد. اما همهی آرزوها در نهایت آنگونه که دلخواه ِ جاستین بود، برآورده میشدند. نیمههای شب بود که زن کوشید تا از روی زمین بلند شود؛ اما کمرش سفت شده بود؛ و این نشان میداد که او میبایست بهکارش ادامه دهد. خوابآلودگی ِ عجیبی در مَفصلهای زن جریان گرفت؛ و هنگامی که متوجه گامهای جاستین شد و خواست بلند شود، توانش را نداشت. زن به مرد خیره ماند.
مرد با لبخندی که باعث شد تا زن همه چیز را فراموش کند، پرسید: «چرا نمیروی بخوابی؟» زن با خوشحالی ِ وحشیانهای از جایاش پرید و بهشدت زمین خورد. زن دستان ِ مرد را که برای کمک به طرف او آمده بودند، پَس زد و تتهپتهکنان گفت: «چیزی نیست». چهرهی مرد در تاریکی رو بهروی زن قرار داشت: «تو که مریض نیستی؟ قرار هم نیست برای من دَردِسر درست کنی!» زن مرد را آرام کرد: «تنها بدنم از نشستن ِ زیاد سخت شده است».
مرد گفت: «آملی»، و صدایش در اثر سوهیظن ِ بیدارشده بلند شد: «میخواهی انکار کنی که نشستَنات تنها بهاین دلیل بوده که میخواستی بدانی من چه وقت بهخانه بازمیگردم؟»
زن چیزی نگفت و تکه ابریشمی که از دستش رها شده بود، دوباره برداشت.
زن جسورانه گفت: «باز هم مست کردی؟»
مرد بیدرنگ گفت: «منتظر ماندهای تا این را بفهمی؟ من آخرین پولم را از دست دادهام و تو اینجا نشستهای و منتظری تا مرا سرزنش کنی.» مرد صدایش را بلندتر کرد تا بدینوسیله سکوت ِ زن را تحتالاشعاع ِ خود قرار دهد. سپس با لحنی بسیار مهربانانه که انگار میخواست با یک بچه صحبت کند، گفت: «آملی، بیا با هم عاقلانه حرف بزنیم. این درست نیست که تو در خانه بنشینی و سَربار ِ من باشی و سرزنِشَم کنی. این را قبول داری؟»
زن سرش را بهنشانهی تصدیق تکان داد و بهگونهای تحسینبرانگیز بهمرد نگاه کرد.
«گمان میکنم بهاندازهی کافی از این زندگی که به یک بازار ِ مکارهی وحشی شبیه است، عذاب کشیدهام.» مرد این را گفت و خود را بر روی صندلی ِ راحتی انداخت؛ جیبهای کُتَش را بیرون کشید و پشت و رویشان کرد: «بهغارت رفته، بهتماشا گذاشته شده»، مرد پس از این توضیح، به آملی که اکنون خونش از جریان بازایستاده بود، خندید. زن آرام و خاموش بهسوی کمد رفت و یک پاکت ِ نازک را از زیر ِ لباسها بیرون کشید، و آن را با شتاب بهمرد داد: «همهاش اینجاست. زمانی که تو در خانه نبودی، خیاطی میکردم.»
مرد پاکت را در جیب گذاشت و پرسید: «چند وقت است؟»
🎈📌📕📚📒
لینک کانال کتابدونی
@ketabdooni