📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
درآسمان وبرزمین. _برگ_باخمان
#داستان_کوتاه_2
درآسمان وبرزمین
#اینگه_بُرگ_باخمان
زن پاسخی نداد و روی تخت دراز کشید. پس از آن که زن چراغ را خاموش کرد، مرد نفس عمیقی کشید: «این موضوع که تو مدتی زیاد چیزی را از من پنهان نگاه داشتهای، شدیداً منقلبم کرد». مرد سینهاش را صاف کرد: «شدیداً منقلب شدم». مرد این را چندین بار تکرار کرد و روی هر هجا نیز تأکید نمود. زن چراغ را دوباره روشن کرد و با حالتی طلبکارانه بهچهرهی مرد نگریست. سپس از جایش برخاست و دوباره مشغول بهکار شد. مرد با خونسردی و بدون آنکه بهزن نگاه کند، گفت: «فکر نکن که چون بهکارت ادامه میدهی، دلم برایت خواهد سوخت». زن برای مدت کوتاهی بهخیاطی ادامه داد؛ سپس مجبور شد تا از کار دست بکشد؛ زیرا اشکهای زیادی از چهرهاش سرازیر شدند و نمیدانست که چگونه باید آنها را پنهان کند.
مرد بهآرامی گفت: «بیا پیش ِ من».
زن اطاعت کرد.
مرد کلیدی در دست ِ زن گذاشت: «تو اکنون بهکارخانهی قدیمی ِ من میروی و از گاوصندوق ِ داخل ِ دفتر، پوشهی سیاهی را که من در هنگام بازگشت فراموش کردهام، برمیداری و با خود میآوری.»
زن گفتهی مرد را تصحیح کرد: «پوشهی قهوهای».
مرد دوباره گفت: «یک پوشهی سیاه، من آن را بهتازگی خریدهام.»
زن یادآور شد: «اکنون هیچ کس آنجا نیست»؛ مرد سر بههوا پاسخ داد: «بله، معلوم است. اما تو لطف ِ بزرگی در حق من میکنی، اگر اکنون بهآنجا بروی. اصلاً مسئلهای نیست؛ چون همه از این موضوع آگاه هستند.»
زن تذکر داد: «سعی کن بخوابی»، و آرام از اتاق بیرون رفت...
هنگامی که زن بازگشت، با تعجب دید که مرد هنوز بیدار است. زن فهمید که اعلام ِ آمادگیاش باعث شده تا مرد با او آشتی کند؛ و شهامت این را یافت که با چشمانی درخشان و ملودی ِ آرامی زیر ِ لب، وسایل ِ خیاطی ِ خود را جمع کند. سپس آهسته بهرختخواب رفت و نجواکنان بهمرد گفت: «شب بخیر!»، و شادمانه پاسخ ِ سلامش را شنید.
بامداد زیبا و آفتابی بود. زنگ بهصدا درآمد. آملی گلها را کنار پنجره گذاشت و بهسوی در رفت. زن بهطرز دوستانهای بهپرسشهای سه مأمور پلیس پاسخ داد و از آنها خواهش کرد تا وارد شوند. جاستین خوابآلود بهآنها پیوست؛ و وانمود کرد که از چیزی خبر ندارد و خود را وارد گفتگویشان نکرد. شکیبایی ِ آملی باعث ِ شگفتی ِ مأموران شد و یکی از آنها مستقیماً از زن پرسید که آیا او پوشه را از داخل ِ دفتر دزدیده است. زن در پاسخ گفت: «نه، من آن را شب ِ پیش آوردم.»
جاستین از معصومیت ِ نهفته در چشمان ِ آملی بیاندازه خشمگین شد. مأمور از زن خواست تا همراه ِ آنها برود؛ اما زن حاضر بهانجام این کار نشد. زن بهمأمور لبخندی آمیخته بهگذشت زد و چهرهی خندانش را بهسوی جاستین برگرداند. اینجا بود که پاکی از چشمان ِ زن فروریخت و جایش را بهژرفای آگاهیای داد که بهیکباره مرد و زن و تار و پود ِ رابطهیشان را با هم در خود فروبُرد. زن بیآن که بخواهد سؤالی بکند، و یا از چیزی آگاه شود، بهسوی پنجره دوید و خود را بهدرون ِ حیاط ِ تاریکی پرتاب کرد، که چونان گودالی سیاه، مربع ِ کوچکی را در برابر ِ آسمان خالی نگه داشته بود.
جاستین زیر ِ لب گفت: «ای خدا، ای خدا»؛ چون مرد اصولاً تنها زمانی از واژهی خدا استفاده میکرد که گمان میبرد هیچ چیز ِ دیگری نمیتواند میزان ِ خَشمش را نشان دهد.
🎈📌📕📚📒
لینک کانال کتابدونی
@ketabdooni