📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
📌داستانک. قلبی در کف دست. ✒ کیم مونسو
📌داستانک
@matikandastan
📃با قلبی در کفِ دست
✒ کیم مونسو
آخر سال با هم عهد میبندند، درست در نیمهی شب، وقتی که در شهر آتشبازی است و مردم همدیگر را در آغوش میکشند ـــــ در خانهها، در کوچهها، در تالارهای جشن. برای هردو، دورهی دوستی به پایان رسیده و دورهی نامزدی شروع میشود که آنها را به پیمان ازدواج خواهد رساند. این را که چهموقع ازدواج خواهند کرد بعداً تصمیم خواهند گرفت؛ چیزی که حالا غالب است احساساتِ شدید است. در چشمهای همدیگر نگاه میکنند و سوگندِ عشق و وفاداریِ ابدی میخورند. تصمیم میگیرند رابطههای کموبیش عاشقانهای را که هرکدام تا به حال داشتهاند کنار بگذارند. و پیمان میبندند که با هم کاملاً روراست باشند و هیچوقت دروغ نگویند.
ــ با هم روراستِ روراست باشیم. هیچوقت به هم دروغ نگیم، تحتِ هیچ شرایطی و به هیچ بهانهای.
ــ حتّی یک دروغ هم برای مرگ عشقمون کافیه.
این وعده و وعیدها هیجانشان را بیشتر هم میکند... ساعت دوی نیمهشب، خسته روی مبل به خواب میروند ــــ یکی بر بازوی دیگری.
ظهر منگ و خمار بیدار میشوند، دوش میگیرند، لباس میپوشند و با عینک آفتابی به خیابان میروند.
پسر میگوید: «بریم غذا بخوریم؟»
ــ آره، من کم میخورم. یه ساندویچ کوچیک برام کافیه. اما تو حتماً خیلی گشنهته.
پسر میخواهد بگوید «نه»، هرچه باشد میخورد. اما قولاش را به خاطر میآورد.
ــ آره، گشنهمه، ولی ساندویچ هم خوبه. تو یکی دو لقمه بخور، من بیشتر میخورم.
ــ نه، تو دوس نداری سرپایی غذا بخوری؛ دوس داری بشینی سر میز. نمیخوای بریم رستوران؟
پیمان بستهاند که با هم کاملاً روراست باشند؛ پس پسر نمیتواند همان حرف قبلی را تکرار کند و بگوید به خوردن ساندویچ در اغذیهفروشی یا کافه هم راضیست. حالا باید اقرار کند که ترجیح میدهد رستوران برود و پشت میز بنشیند.
دختر میگوید: «پس بریم رستوران. بریم اون رستوران ژاپنیه که هفتهی پیش رفتیم و تو خیلی خوشت اومد؟»
هفتهی پیش هنوز قول نداده بودند که با هم کاملاً روراست باشند. خوب یادش میآید: تحت تأثیر دختر، گفته بود که به نظرش رستوران خوبی است. حرفی که از روی اشتیاقی نبود که حالا دختر به او نسبت میدهد.
ــ بهِت گفتم «به نظر» خوب میرسه، نه اینکه واقعاً خوشم اومده باشه.
ــ پس یعنی خوشت نیومده.
باید اعتراف کند:
ــ از غذای ژاپنی متنفّرم.
دختر با اخم به پسر خیره میشود و میگوید:
ــ ولی میدونی که من غذای ژاپنی خیلی دوست دارم.
ــ میدونم.
پسر شک دارد که آیا قولی که داده شامل این مورد هم میشود یا نه؛ و از آنجایی که ترجیح میدهد اگر هم قرار است زیر قولش بزند در کمال روراستی باشد نه با لاپوشانی، باقی فکرهایی را هم که توی سرش هست به زبان میآورد. مثلاً اینکه یکی از خصوصیات دختر که او نمیپسندد اخلاق خاصی است که خودِ دختر آن را باکلاس بودن میداند اما در حقیقت چیزی جز عامی و مبتذل بودن نیست، و یک نشانهاش هم همین علاقهی شدیدِ دختر است به رستورانهایی که بدیِ غذایشان را با روابط عمومیِ خوبشان جبران میکنند.
دختر به پسر میگوید کودن. پسر خودش را مجبور میبیند که به او بگوید اصلاً هم احساس کودن بودن نمیکند و به نظرش اگر قرار باشد ثابت کند چهکسی مغزش بهتر کار میکند، از مغز دختر چیزی در نمیآید. دختر از این حرفها میرنجد و با عصبانیت به پسر سیلی میزند و تکرار میکند که او کودن است، یک کودن واقعی، و تا آخر عمرش هم کودن خواهد ماند و دیگر نمیخواهد او را ببیند، و پسر هم بیدرنگ قبول میکند.
📒 از کتاب "چرا اینجا همهچی اینجوریه؟"
✒کیم مونسو
✏برگردانِ پارسیِ نوشین جعفری
✏گزینش و ویرایشِ پژمان طهرانیان
📎مانِ کتاب، ۱٣٩٣
@matikandastan