📢آنگاه جن در آقای مودت حلول کرد …. اقدم: ملکوت چنین می‌آغازد:

📢آنگاه جن در آقای مودت حلول کرد...
@matikandastan

سعید اقدم: ملکوت چنین می آغازد:
در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای "مودت" حلول کرد.
بهرام صادقی با شروع تکان دهنده اش مخاطب خود را به مخاطره ای شگرف در روایت خود دعوت می کند. مخاطب بی واسطه در سطر اول به داستانی دعوت می شود که گمان می رود چندان هم رئال نیست، چندان هم آسان نیست. بهرام صادقی داستانش را از هر چه آن را پیچیده کند سر باز می زند. نوشتار ساده است ولی زیرلایه های داستان چندان هم ساده انگارانه نیست. ایده ای که نویسنده برای داستانش برگزیده مشقت نویسندگی را تا سر حد جنون نشان خواهد داد. رمان ۱۱٢صفحه ای آقای نویسنده تسری می یابد. نه در این ۱۱٢صفحه که خواننده مقابلش دارد. تسری در زمانی که می باید در آن به جستجو بپردازد و خواننده می بایست قدیس مابانه در روح شخصیت ها حلول کند و سره را از ناسره جدا سازد. در طول داستان تمام شخصیت ها دست کم یک بار پاک و منزه خوانده می شوند. اما راوی می تواند دروغگو باشد. می تواند داستانی را که خود دوست دارد به خورد خواننده بدهد. اینجاست که نویسنده حذف می شود و خواننده می ماند تا در دالان های تو در تو و پیچیده رمان به کشف و شهود برسد. بازی با روایت چیز تازه ای نیست. پس و پیش کردن زمان و مکان داستان. این نوع روایت از قرن پانزده و یا حتی قبل تر ها در ادبیات رد پای خود را محکم کرده است. نظری جانب دارانه به ژاک قضا و قدری و اربابش نوشته ی دنی دیدرو مزید بر علت می شود تا بخش بندی رمان را کاری نو ندانیم. این یک طرف سکه است. آن طرف سکه چیست؟ بهرام صادقی با تقطیع داستانش در زمانی که به جد الزامی برای آن نیست و می تواند ادامه یابد، دست به خلاقیت می زند. او بر خلاف نویسندگان پیشین و معاطر بستر رمانش را بر شوک وارد کردن به خواننده اش تعیین و تبین نمی کند. روایت در سطح پیش رانده می شود. شخصیت ها بیش از آنکه با نوع پوشش و مکانیت مورد تحلیل قرار گیرند، با درونیات و زیرلایه های مخوف خود تجزیه می شوند و در کل رمان جاپاهای عمیقی می گذارند. جاپاهایی که حتی پس از پایان رمان عمیق تر و دردناک تر دیده می شوند.به مانند ردپای مرد افلیجی بر برف که پای راستش را به سبب بیماری خود سست روی برف گذاشته و حتی گاهی آن را سلانه سلانه دنبال خود کشیده است. بیننده این منظره اگر در رد پاها غور کند چیزی جز درد و رنج نخواهد یافت. رمان آقای نویسنده چقدر شبیه این تمثیل است. ورود به دهلیزهای تاریک و نمور رمان با اتفاقی است که بر مودت گذشته است. آیا جنی که در کالبد اوست می تواند نکته اصلی داستان شود؟ خیر...آقای نویسنده از مودت به عنوان مدخل سود می برد. باقی قضایا که به دنبال می آیند راهی دیگر پیش می گیرند تا زمانی که مودت از یاد می رود و دکتر حاتم می ماند و داستان زندگیش. بهرام صادقی در این بین با تیزهوشی و قرار دادن م.ل در کنار دکتر حاتم شخصیت اصلی رمانش"دکتر حاتم" را در پازلی هزاران تکه که در کل رمان پخش کرده کنار هم می چیند. همذات پنداری با تمام شخصیت ها، برجسته تر دکتر حاتم، کم رنگ تر ناشناس. ناشناس حرف نمی زند. نامش ناشناس است. این علائم موجب می شود که خواننده او را کنار بگذارد و در حاشیه به او بپردازد. اما مگر امکان دارد؟بهرام صادقی در بافت رمانش به او احتیاج دارد. بار اصلی تمام روایت ها در پایان بر دوش او خواهد بود. ناشناس به زعم من همان مخاطب(خواننده ) است. کسی که می خواند. کشف می کند. گام به گام با دکتر در دیوانگی های دوست داشتنی و مشمئزکننده اش شریک می شود. نویسنده در جایی از رمان کم رنگ تر و کم رنگ تر می شود و افسار کلماتش را به دست دکتر حاتم و آقای م. ل. می سپارد. شکو مانند پیکی که دهشت و خیانت را در نامه خود به همراه دارد، گاه و بی گاه عرصه را بر حاتم تنگ می کند. شکو می تواند ذات خبیث ولی دوست داشتنی و فرمانبردار هر کدام از ماها باشد. اگویی"ego" که در درون ما خفته است تا روزی شرارت را برای پیروزی عشق علم کند و دوباره خیر را برای غلبه بر شرارت بر کرسی بنشاند. ته مانده این واکنش ها هر چیزی که هست چیز خوبی نباید باشد. کابوس برنده خواهد شد. مرگ به تاخت و تاز خواهد پرداخت و همه چیزها از ابد شروع خواهد شد و ازل به پس ذهن رانده خواهد شد. ملکوت همانطور که از نام تیزهوشانه اش پیداست می باید داستان عروج باشد. اما ملکوت و عروجی در کار نیست. در این رمان کسی برنده است که به خودشناسی هر چند خرد دست پیدا می کند. ناشناس(مخاطب) سیر تکاملی و سیر سقوطی شخصیت ها را می بیند و در پایان با تبسمی تلخ بر جهان هستی به سپیده می پیوندد. بهرام صادقی در ابر شاهکار خود انسان را به سرزمینی که در آن هیچ می کارند و هیچ درو می کنند دعوت می کند.
@matikandastan