حمله گلستان به خانلری:. 📢من نمی‌توانم سابقه تو را پاک کنم!

حمله گلستان به خانلری:
📢من نمی توانم سابقه تو را پاک کنم!
@matikandastan
🔷ابراهیم گلستان: من هیچ وقت آتشی را ندیدم، ولی خب، چوبک رفیق خیلی نزدیک من بود، و رسول پرویزی هم خیلی خیلی نزدیک من بود. اولن می خواند رسول. من اولین کتابی که از پار لاگرکویست خواندم، رسول به من داد. من نمی دانم خودش خوانده بود یا نخوانده بود، ولی من یادم می آید که از او گرفتم و خواندم، که قصه ی فوق العاده ای است. قصه ی دو تا آدم هست در دو اپیزود مختلف که با خدا روبه رو می شوند. رسول پسر فوق العاده ای بود. منتها، رسول آمده بود پاریس، من پاریس زندگی می کردم، بردم که بگردانم اش. پر از حسرت بود که چرا این چیزها را قبلن ندیده. من وقتی که دکان فیلم برداری م را راه انداخته بودم، دیدم نمی توانم هم به کار اداری برسم، هم یک کار فیلم خارج را بگیرم، هم این که خودم فیلم بسازم. پسرعموم کار می کرد برای من. پسرعموم هم بعدش می خواست برود کار کند برای خودش. رفت. پسرعموم هم اشکال اش این بود که در هندوستان دوران بزرگ شدن خودش را گذرانده بود، اصلن آشنایی با ایران نداشت. رفتم سراغ رسول. به رسول گفتم که، "رسول! یک شاهی نمی خواهد تو پول صرف کنی. همه ی کارها را من می کنم. کنترات ها را من می گیرم، فلان... بیا اداره بکن این جا را. تمام کار اداری ش را تو بکن، کارهای فنی ش را من می کنم. هر چی هم در آوردیم نصف می کنیم با هم". جمله ای که رسول به من گفت- گفت، "گُلِسسون، من گرفتارم". اولن، شرافت به خرج داد، که می دانست با آن حالت چیزی که دارد...

🔴وحید داور: گرفتاری ش سناتور بودن اش بود؟

🔷گلستان: اعتیادش بود. دید با آن اعتیادی که دارد، نمی رسد آن کاری که رفیق اش می خواهد انجام بدهد، انجام بدهد. قوه اش را ندارد آن جوری. مِتِل (mettle [روحیه]) و جنم اش برای این کار نیست، جنم اش برای یک کار دیگری است، و رفت توی همان کار. ولی آدم باکمال درجه اولی بود. همین کار محمد بهمن بیگی - رفیق نزدیک رسول که خانلری بود، کثافت داشت می کرد؛ کرده بود. نمی گذاشت که محمد مدیرکل وزارت فرهنگ بشود. مردیکه، احمق بود خانلری، بر خلاف همه ی حرف هایی که همه می زنند. می گفت که این اگر می خواهد مدیرکل باشد، باید بیاید توی وزارتخانه بنشیند کار بکند. من این ها را نوشته ام و گفته ام. چاپ هم شده. محمد بهمن بیگی می گفت که، "آقا من می خواهم دنبال این پاپتی هایی که دنبال گاو و گوسفندهای خودشان می روند و می آیند بروم، مدرسه شان هم با این ها برود. من نمی توانم این ها را میخکوب بکنم که توی مدرسه بمانید. مدرسه باید همراه این ها برود. من هم باید همراه این ها بروم. من نمی توانم بیایم خیابان اکباتان تهران بنشینم، همراه این پابرهنه هایی که دارند دنبال گاو و گوسفند می دوند، معلم هاشان بروند. نمی شود. نمی خواهم آقا! کی گفته من می خواهم مدیرکل وزارت فرهنگ و هنر باشم؟ برای خودشان! من نمی روم". هر چی رسول می گفت... گفت "نمی توانم" و آخرش رسول دید خانلری چیز می کند، رفت به علم گفت. علم آمد نگاه کرد، دید وسعت این کاری که دارد می کند اصلن فوق العاده است. علم رفت به شاه گفت. شاه آمد، گفت، "درست می گوید". تمام کاسه کوزه ی آقای نجات دهنده ی ادبیات فارسی - مجله ی سخن - هه! من فیلم "خشت و آینه" را که درست کردم، یک جایی هست که توی اتاق رییس...
@matikandastan
🔴داور: آن خانم در دست اش مجله ی سخن است...

🔷گلستان: آره! رییس آن شیرخوارگاه نشسته دارد تسبیح می اندازد. توی اتاق هم تمام مجسمه های مرده ها توی شیشه است، این هم نشسته دارد مجله ی سخن می خواند. با رسول می خواستیم تماشا کنیم. آمد توی استودیوی من تماشا کند، گفت، "اِه! چرا سخن؟ چرا زدی به این مردیکه؟" گفتم، "چه می دانم! دارد مجله می خواند!" گفت، "چاخان نکن، داری احلیل می زنی". گفتم، "چی؟ تو نگو این حرف ها را". گفت، " خوبی ش این است که هیچ کس نمی فهمد". این حرف را من فراموش نمی کنم. آره! کسی هم نمی فهمید. ولی خب، این واقعن این جوری بود دیگر! یک جا من گفته ام، اصلن این مردیکه مات اش برده. این مجله ای که در می آید الآن، بخارا - دهباشی دارد پدر خودش را در می آورد - دهباشی از روی حروف چینی ی چیزهای پرویز داریوش هست که توی این کار آمده، ولی بالاخره به هر مکافاتی بوده، هر شماره اش هم به این کلفتی است. هیچ هم براش فرقی نمی کند که این ضد آن هست، این فلان است؛ با التماس و گریه و زاری، مقاله از اشخاص می گیرد، چاپ می کند دیگر! دوره اش هم خیلی بهتر از دوره ی سخن است. غرض اش هم این نیست که اگر به اش بگویند، "دهباشی بیا سناتور بشو"، قبول بکند. باید از خداش باشد، به اش هم نخواهند گفت، ولی دارد کار خودش را می کند دیگر. دهباشی نه ادعا دارد، نه کسی به او درجه ی دکتری ی ادبیات داده، نه شعر گفته و نه درباره ی شعر اظهار عقیده می کند. خانلری خیلی آدم بدی بود؛ چرت بود؛ خودش را هم کُشت که من بیایم سخن را برا