📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
matikandastan@. 📢 درباره «کافورخانه»
matikandastan@
📢 درباره «کافورخانه»
«کافورخانه» عنوان رمانی از زهرا میمندی پاریزی است که به عنوان بیست و یکمین عنوان از «منظومه داستان ایرانی» نشرنون منتشر شده است.
«کافورخانه» روایتی متفاوت و پرکشش از زندگیست که محصول درهمتنیدگی دیروز و امروز است این رمان با تجربهای خاص در روایت دربارة آدمها و شخصیتهاییست که سرنوشتشان با هم گره خورده است.
میمندی پاریزی پیش از این یک مجموعه داستان نیز منتشر کرده است و جوایز مختلفی را از جشنوارههای ادبی دریافت نموده است.
«کافورخانه» در 392 صفحه و توسط «نشر نون» و با طرح جلدی از الاهه آذرنوش عرضه شده است.
@noonbook1
بخشی از رمان:
لبخندي زد و به سمت درختان پسته نگاهي انداخت. به نظرش آمد تلمبه خاموش شده است. انگار هيچوقت صدايي از آن برنخاسته بود. آرام قدم برميداشت. سنگين بود. سنگين تر از هر زماني و هر جايي. دانستن رازي چنان بزرگ و هولناک، شانههايش را به زير انداخته و ضعيف کرده بود. جايي ميان بودن و نبودن را ديده بود و حس كرده بود و حالا داشت برميگشت. سفري تا عمق درد و فاجعه! به رديف منظم شمشادها که رسيد، نفسي تازه کرد و دوباره پشت سرش را نگاه کرد. خبري از ميراث نبود.کاش برميگشت.
صداي سازوآواز قطع شده بود.کمکم به روشنايي ريسهها و لامپها نزديک شد. تک وتوک آسياباديها را ديد كه در حال بيرونرفتن از عمارت بودند. سعي کرد تندتر راه برود. مطربها روي صندليهايشان دمغ و بيحال نشسته بودند. هامون روي صندلياش نبود. پسرش کمال را هم آن اطراف نمي ديد. به سرعت به طرف داخل عمارت دويد. توي راهروي بزرگ فرشته را ديد که همانطور ايستاده بود و چشمهايش سرخ بودند. عبداله رانندة هامون دم در اتاق مخصوص او ايستاده بود و سبيلهايش را ميجويد. سرش پايين بود. فراز با فريادي صدايش کرد: «عبداله! چي شده؟!» عبداله شتابان به طرفش آمد و با بغض گفت: «ارباب آقا. ارباب... وسط مهموني...»
کافورخانه | رمان ایرانی | زهرا میمندی پاریزی | نشرنون | 392صفحه | @noonbook1
@matikandastan