📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
مروری کوتاه بر نوشته «خستهام فقط همین» عبدالوهاب نظری. روایت خستگی. نویسنده: سعید بردستانی
مروری کوتاه بر نوشته «خستهام فقط همین» عبدالوهاب نظری
روایت خستگی
نویسنده : سعید بردستانی
لینک: http://www.farheekhtegan.ir/newspaper/page/1779/8/53545/0
«خستهام فقط همین» نام نخستین مجموعه داستان عبدالوهاب نظری نویسنده بندرعباسی است که شامل هفت داستان کوتاه است با نامهای «خستهام فقط همین»، «دیوار»، «وقتی زنگها خراب باشند»، «کابوس»، «مراقبتهای ویژه»، «مردی با پالتوی قهوهای» و «مسافر شمال». داستانها اغلب خیلی کوتاهند و پیش از آن که انتظارش را داشته باشیم، به پایان میرسند. نثر داستانها اغلب ساده، روان و خوشخوان است و بدون هیچ زحمتی میشود مجموعه را در چند ساعت خواند. فرم داستانها خطی است و از پیچشها و کژیهای تصنعی در شیوه نویسنده اثری نیست. انگار نویسنده میآید، دوربینش را میکارد، رک و راست تصویرش را از آدمهای پیش چشم ما ارائه میکند و سپس به همان نرمیای که آمده، به همان نرمی میرود؛ بدون هیچ تکلف و حرف اضافه.
«خستگی»، تم غالب داستانهای مجموعه است. اما این خستگی بیش از آنچه جسمی باشد، روحی و روانی است تا جایی که گاه آدمها در آستانه فاجعه ایستادهاند. این خستگی همهجا منجر به قطع ارتباط پرسوناژها از محیط پیرامونشان شده و کار را بر آنها دشوار کرده است. چنین پرسوناژی اگر به دنبال ارتباط هم باشد، برای این است که به طرف مقابل بفهماند، خسته است. مثل شخصیت داستان اول وقتی میگوید: «دیگر برایم مهم نبود دربارهام چه میگویند. فقط دنبال کسی میگشتم که وقتی میگویم خستهام، بفهمد خستهام.» درواقع چنین شخصیتی خواهان جمعگریزی نیست، اما عدمدرک متقابل و مسدود بودن کانالهای ارتباط منجر به دوریگزینی شخصیت میشود. در داستان دیوار، این عدمارتباط به شکل نمادین دیوار خود را نشان میدهد. شخصیت که در زندانی مجهول گرفتار شده، هر زمان سودای عبور از دیوار و رهایی در سر میپروراند، تا جایی که عاقبت جان خود را بر سر آن میگذارد، هر چند در ورای دیوار چیزی جز زمین سنگلاخ نیست. «... حالا کاملا از دیوار عبور کرده بود. آن طرف دیوار جز زمین سنگلاخ چیزی نبود، اما او خوشحال بود.» تمایل به ایجاد ارتباط در داستان «مراقبتهای ویژه» خود را به شکل آرزوی گرفتن دست پرستار از سوی بیمار نشان میدهد و در لحظاتی به صورت رابطهای ظریف و زیرپوستی بین بیمار و پرستار تصویر میشود.
رویکرد نویسنده به داستان اگر چه سرد، جدی و به دور از قضاوت است؛ اما جای جای داستانها گاهی طنزی سیاه رخ مینمایاند، مانند طنز سیاهی که از مناسبات اجتماعی مابین قشر پزشک و قشر بیمار در داستان «کابوس» تصویر میشود. در اینجا برخورد پزشک با بیمار آنقدر خشن و غیرانسانی است که خود به خود ما را به یاد ماهیت «کابوس» میاندازد. برخوردی که رفته رفته به اوج و ریتم مناسبی دست مییابد و خواننده را با خود به درون کابوس فرو میکشد. اما «خستگی» که خود بهعنوان تم محوری، داستانها را حول محور خود میگرداند، به پاشنه آشیل مجموعه بدل میشود. گویی نویسنده با خستگی و بیحوصلگی، در پرداخت داستانی و تدارک پیرنگ شتاب میکند و از ارزش داستانها فرومیکاهد. این شتابزدگی در پرداخت معمولا خود را در پایانبندیها نشان میدهد. جایی که احتمالا نیاز به چیرهدستی و تاثیرگذاری بیشتری دارد. مثال بارزتر چنین پایانبندیای اتفاقا در بهترین داستان مجموعه به نام «مسافر شمال» اتفاق میافتد؛ داستانی که بدونشک یک سر و گردن از تمام داستانها بالاتر است و نویسنده در روایت آن پختگی و مهارت بیشتری از خود نشان میدهد. داستان رفته رفته و بدون هیچ شتاب مخربی، دامش را برای مخاطب پهن میکند و او را به دنیای وهم و اضطراب خود میکشاند. مردی بیهدف در جاده به مرد بیهدف دیگری برمیخورد و با او همسفر میشود. آنها که خود تمایل به رابطه و دوستی ندارند، وقتی همدیگر را گم میکنند، خواسته یا ناخواسته به دنبال هم میگردند. انگار آنها بهطور اتفاقی همزاد و همزبان مشترک خود را یافتهاند و حاضر به از دست دادن یکدیگر نیستند. جستوجوها و رخدادهایی که برای راوی پیش میآید، کشنده و دینامیک هستند. ضمن اینکه شخصیتپردازی پویاتری صورت گرفته تا شخصیتها مدت زمان بیشتری در ذهن ما زندگی کنند. اما بارزترین نقطه ضعف داستان، پایانبندی آن است. پسر بیدلیل و بهطور ناگهانی به پست راوی میخورد و دوباره آنها با هم همسفر میشوند، البته این بار بدون عینک دودی؛ پایانی که در ذات خود دستکم این نوید را میدهد که پس از هر خستگی بالاخره راحتی از راه میرسد و چراغهای رابطه چندان هم تاریک نیستند.