از بی‌گناهی مردم کوچک و درد سیزیف….. من زیستم میان این مردم

از بی‌گناهی مردم کوچک و درد سیزیف…

با حقایق ناگفته، با قلب ابله‌وار و دست دلقک‌وارم پر از دل‌سوزی‌های دروغین...
من زیستم میان این مردم.
نشسته بودم بین‌شان، با لباس مبدل، آماده برای انکار خویش و تاب آوردن راحت‌تر حضورشان؛
و با خودم می‌گفتم: «وه چه ابلهی هستی تو، تو که نمی‌شناسی این مردم را!»
در واقع، نشستن با مردم تضمینی بر شناختن مردم نیست. پیش‌خوان مردم چنان نزدیک چشم قرار دارد که چشم دوربین را قدرت تشخیص و تماشای آن نخواهد بود!
و من ابله را ببین که هر چه شناختِ مردم از من کم‌تر می‌شد، دل‌سوزی من بر او بیش‌تر می‌شد.
و چون که با خودم سخت‌رفتارم، این رفتارم را هنوز هم نبخشوده‌ام بر خودم.
نشسته بودم بین‌شان، با نیش پشه‌های زهرآلود در تمام بدنم، همچو سنگی سوراخ سوراخ از قطره‌های ممتدِ آب آلوده؛ و در دل خود می‌گفتم: «آن‌که کوچک است، بی‌گناه است از کوچکی خود!»
آری هر که با مردم خوب بنشیند، دل‌سوزی‌اش دروغ در می‌آید از آب. حماقتِ مردمِ خوب را نهایت و پایان نیست.

نقل از: چنین می‌گفت زرتشت / بازگشت به خانه / فریدریش نیچه / قلی خیاط / انتشارات نگاه