داستان/ matikandastan بالا. ✒شرمین نادری

داستان/ matikandastan@

📃ییلاق بالا
✒شرمین نادری

مرد فرمان را می چرخاند و جاده می چرخد وآسمان می چرخد و ماشین می رود توی یک کوره راه پرپیچ و خم که تهش معلوم نیست و درخت ها از دلش سر در آورده اند انگار و خوب که نگاه کنی مردی خیس از باران ایستاده همان اول راه و دارد به زور گاوی را هل می دهد که از توی جاده اش بیرون برود. مرد راننده خم می شود از پنجره ماشین و می گوید: «عیدتون مبارک اینجا می ره کجا» که مرد دوم مات و مبهوت نگاهش می کند و بعد شانه بالا می اندازد و می گوید: «ییلاق بالا»، بعد هم برمی گردد سمت گاو ودوباره هل می دهد و بعد زیر لب می گوید: «تهش بن بسته عمو» و گاو را چنان عقب می راند که پای گاو بیچاره می رود توی گل. آن وقت مرد اول دستی تکان می دهد از سر بی حوصلگی شاید وپایش را می گذارد روی گاز و ماشینش خسته خسته از جاده باریک و پیچ داردمی رود بالا وچرخش می افتد توی حوضچه های بارانی وآب شتک می زند به پنجره هایش و زنی که کنارش نشسته از ترس خیس شدن انگار دست می برد سمت دکمه پنجره، اما باران که آن طور قشنگ قشنگ می ریزد توی ماشین انگار منصرف می شود و صورتش را خم می کند سمت پیچ پیچ کوهستانی جاده و می گذارد باران بریزد روی صورتش. بعد مرد می گوید: «بریم ببینم کجاست؟» و زن در جواب فقط سری تکان می دهد و دوباره دستش می رود سمت دکمه پنجره که دست مرد هم جلو می آید تا پنجره سمت خودش را بکشد بالا و دستشان ناخواسته می خورد به هم و زن دستش را می کشد و می چپاند توی جیب بارانی اش و مرد معذب خم می شود و دنبال چیزی می گردد زیر صندلی اش و همان وقت پرنده ای شروع می کند به خواندن. مرد دوباره خم می شود روی فرمانش و بازگاز می دهد و جاده پیچ دار هی پیچ می خورد و هی سبز تر می شود وهی پیچ می خورد و هی می رود توی دل کوه و کسی بی حوصله توی دستگاه پخش ماشین پیانو می زند و پرنده ای به زبان غریبه چیزی می خواند که نه زن می فهمد نه مرد. بعد مرد می گوید: «وای» و زن از جا می پرد و توی باران به شیشه خیس چشم می دوزد و می بیند سیاه بزرگ و غریبی از ته جاده قد علم می کند که تمامی سبزی جاده را انگار می کشید توی دهنش و تنها چیزی که می گذارد تاریکی است. آن وقت مرد دوباره می گوید: «وای» و زن از آن حال حیران در می آید و می بیندش؛ معدن بزرگ زغال سنگ است، خاموش و جامانده، مرده ای بی کفن و دفن انگار، پشت سرش دره ای سیاه از زغال هاست که ریخته اند روی سرهم و یک عالم دستگاه بزرگ و بالابر و ستون های بزرگ فلزی که انگار صد سال است در این جاده فراموش شده گم شده و قایم شده اند. بعد زن می گوید: «وای»، این را که زن می گوید مرد می زند روی ترمز و ماشین روی جاده خیس کمی لیز می خورد و کمی می چرخد و می ایستد، آن وقت زن در ماشین را باز می کند و سرش را بیرون می برد وهمین طور که باران صورتش را خیس خیس می کند می پرسد: «هیچکی اینجا نیست؟»، دارد با دست خانه هایی را نشان می دهد که بی سقف و بی پنجره روی سرهم هوا شده اند، دود کش هایشان سرد و اتاق هایشان تاریکند و تابلوهای بزرگ سر درشان می گوید که زمانی نه چندان دور مسکن آدم های واقعی بوده اند. روی در یکی شان نوشته شده بهداری، آن یکی مدرسه راهنمایی ،آن یکی دیگر اتاق مدیر و یکی دیگر نوشته ای دارد که پاک شده در طول زمان، جلویش اما حوض بزرگ پر آبی است آن وسط ها که انگار شبی دهن باز کرده و همه شان را بلعیده است. مرد می گوید: «مردن؟» زن می گوید: «نه، رفتن» ونگاه می کند به مرد که در ماشین را باز می کند و می آید توی جاده و حیران حیران نگاه می کند به پنجره های خالی و زمین های خواب آلود و رها شده ومی گوید: « ول کردن و رفتن» و دوباره نگاه می کند به زن که دیگر چشمش به خانه های خالی نیست، چشمش یک جوری می چرخد توی چشم خانه، یک جوری انگار ریز می شود و دقیق می شود و بعد دوباره گم می شود و بسته می شود. مرد برمی گردد، رو برمی گرداند و چشم می دوزد به ته جاده، زن اما دارد هنوزبه شانه های مرد نگاه می کند که باران ریخته رویشان، به موهای خیس خیسش و به عینکش که پر شده از قطره های آب. مرد می گوید: « تو برو تو»، زن می گوید: «تو بیا» ، مرد می گوید: «ولم کن » و زن جواب می دهد: «خب» بعد خم می شود و می رود توی صندلی اش و می گذارد که باران از پنجره باز بریزد روی دست راستش که انگار بی هوا بیرون مانده از ماشین، باران می ریزد وسر می خورد روی سقف ماشین و می چرخد روی دستش ودور انگشتش می پیچد و می رود توی آستینش و زن دستش را می کشد و آستین بارانی اش را می تکاند و دست می برد سمت صورتش وگمانم این همان آخرین باری است که برای مرد گریه می کند.
@matikandastan