📚 داستاننویسان و دوستداران داستان 📢ماتیکانداستان را به شیفتگان فرهنگِ ایرانزمین معرفی کنید 📢📢محتوای مطالب، نظر نویسندگان آن است و ممکن است با دیدگاه گردانندگان ماتیکانداستان همسو نباشد. ارتباط با مدیر کانال @vahidhosseiniirani
به ایرانیان خبر رسید که افراسیاب میآید پس آنها به زابل رفتند و از زال کمک طلبیدند
به ایرانیان خبر رسید که افراسیاب میآید پس آنها به زابل رفتند و از زال کمک طلبیدند. او گفت : من دیگر پیر شدهام و به درد جنگ نمیخورم . پس به رستم گفت : جنگی در پیش است میدانم که تو هنوز جوانی و میخواهی جوانی کنی اما چه باید کرد که دشمن درراه است . آیا حاضری بروی ؟
رستم گفت: آیا کارهای من را در کوه سپند فراموش کردی؟ اگر من بخواهم از افراسیاب بترسم دیگر نام و نشانی از من در جهان نخواهد ماند . زال گفت: جنگ کوه سپند در برابر این آسان بود ولیکن من از کردار افراسیاب نسبت به تو میترسم . الآن زمان بزم و جوانی توست چگونه به خود اجازه دهم ترا به جنگ افراسیاب بفرستم ؟
چنین گفت رستم به دستان سام
که من نیستم مرد آرام و جام
زال گفت : حال که چنین تصمیمی داری گرز سام را که با آن پیلان را از پا درمیآورد به تو میدهم . رستم اسبی خواست که بتواند او و گرزش را حمل کند اما زال در فکر بود که کجا چنین اسبی بیابد .
• رخش
زال هرچه گله در زابلستان بود حاضر کرد و از رستم خواست تا انتخاب کند اما هیچکدام تاب تحمل دست رستم را هم نداشت تا اینکه
اسبانی از کابل آوردند و در آن میان مادیانی بود با سینهای چون شیر و پاهایی کوتاه و گوشهایی چون خنجر آبدار و با یال فراوان . او کرهای زاده بود با چشمانی سیاه و سمی پولادین با تنی پرنگار و با نیروی فیل و به اندام هیون با جرات شیر و استوار چون کوه بیستون .
رستم وقتی او را دید پسندید. از چوپان پرسید این اسب کیست؟ چوپان گفت صاحب آن را نمیشناسیم و او را رخش رستم میخوانیم . اگر مادرش کمند و سوار ببیند مانند شیر به کمک فرزندش میآید پس به فکر چنین اژدهایی مباش اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد . مادرش غران بهطرف رستم آمد و میخواست سرش را بکند اما رستم غرید و مشتی بر سرش کوفت که مادیان برگشت . رستم اسب را گرفت و به چوپان گفت :این اسب چند است؟ او گفت: اگر تو رستم هستی بهایش راست کردن مرزوبوم ایران است.رستم شاد شد و پیش زال رفت .
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نو آئین فرخ سوار