📚 تازه‌های کتاب: «دست از این مسخره‌بازی بردار، اوستا».. ✍نوشته مو یان نویسنده برنده نوبل ۲۰۱۲

📚 تازه های کتاب: «دست از این مسخره‌بازی بردار، اوستا»

✍نوشته مو یان نویسنده برنده نوبل 2012

ترجمه بابک تبرایی، نشر چشمه

▶️@shahreketab

📖 این کتاب شامل 6 داستان کوتاه با نام‌های «شِن گاردن»، «دوا»، «آن‌که بالا می‌رود»، «آدم و دَد»، «بچه آهنی» و «بچه سر راهی» می‌شود. این مجموعه شامل سه پیوست در آخر کتاب است. یکی متن سخنرانی مو یان هنگام دریافت نوبل ادبیات، دیگری با عنوان «تکه‌ای از یک کتاب دیگر» و در پایان «تکه‌ای از دو داستان دیگر این مجموعه».

«دست از این مسخره‌بازی بردار، اوستا» مجموعه داستان کوتاهی است که به خوبی نشان می‌دهد چرا مو یان را با گاربریل گارسیا مارکز و میلان کوندرا مقایسه کرده‌اند. اوج کار مو یان، تلفیق قدرتمند فانتزی با رئالیسمی بی‌رحمانه است. در سبک «رئالیسم وهمی» مو یان شگفتی یا ترس حاصل از امر فانتاستیک (به عنوان آنچه در عالم واقع امکان وقوع ندارد)، تنها لحظه‌ای دوام دارد، چرا که واقعیت مهیب و بی‌رحم، بلافاصله آن را هم از آنِ خود کرده و بدل به بخشی از نظام مخوف سلطه فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی‌اش می‌کند.

مو یان، نویسنده چینی در سال 2012 برای «آمیزش قصه‌های عامیانه با تاریخ و با عصر حاضر از طریق رئالیسم وهمی» برنده نوبل ادبیات شد.

در بخشی از داستان «دوا» می‌خوانیم: «آن بعد از ظهر، یگان رزم‌آماد اطلاعیه‌ای روی دیوار ذوغابی خانه ماکوئیسان زد که، رو به خیابان، اعدام‌های صبح روز بعد را در محل معمول اعلام کرد: سر پل جنوبی رودخانه جیائو. تمام روستایی‌های سالم باید برای مقاصد آموزشی حضور به هم می‌رساندند. آن سال تعداد اعدام‌ها آن‌قدر زیاد بود که مردم دیگر علاقه‌شان را از دست داده بودند، و تنها راه کشاندن جمعیت این بود که حضور الزامی شود.

اتاق هنوز ظلمات بود که پدر بلند شد و چراغ را روشن کرد. بعد از این‌که کت راه راهش را پوشید، بیدارم کرد و سعی کرد از تخت بکشدم بیرون، ولی به قدری سرد بود که نمی‌خواستم از زیر لحاف گرم بیرون بیایم –پدر بالاخره از رویم کنارش کشید. گفت: «پاشو. یگان رزم‌آماد دوست داره کارهاشو زود انجام بده. اگه دیر کنیم، شانش‌مونو از دست می‌دیم.»

دنبال پدر از دروازه رفتم بیرون. افق شرقی داشت روشن می‌شد. خیابان‌ها متروک و مثل یخ سرد بودند، بادهای شمال غربی در طول شب غبار را رُفته بودند و حالا می‌شد جاده خاکستری را به وضوح دید. انگشت‌های دست و پایم به قدری سردشان بود که انگار گربه‌ای داشت می‌جویدشان. وقتی از محوطه خانه‌های خانواده ماکوئیسان که یگان رزم‌آماد اتراق کرده بود رد می‌شدیم، پس پنجره نوری دیدم و صدای دمیدن توی اجاقی را شنیدیم. پدر آهسته گفت «بجنب. دارن به یگان رزم‌آماد صبحونه می‌دن.»

⭕️http://shahreketabonline.com/products/1/149399